پارت ۴

552 140 3
                                    

Heart:
به محوطه ی عقب ساختمان غذا خوری که رسیدند ، پشت لوهان اولین چیزی بود که با دیوار آجری برخورد کرد. کمرش به شدت تیر کشید ؛ اما غرورش خیلی مهم تر از دردی بود که داشت تحمل میکرد.
_ چته ؟
سهون کلافه دستی توی موها ی خوش حالت قهوهه ایش کشید ، لحظه ای بعد بود که دستش ستون بین خودش و دیوار ، مقابل لوهان ایستاده بود.
لوهان با حرص توی چشم های سهون که حالا دقیقا سینه به سینه اش ایستاده بود نگاه کرد :
_ چه مرگته ؟
_ سوال خوبیه. دقیقا منم همین سوال رو دارم. چه مرگته لو؟ یک هفته بس نیست؟
_ بخاطر ؟
_ من اشتباه کردم. راضی شدی؟
_ هه! متاسفم برای خودم که فکر میکنی با یه بببخشید ساده میتونی خرم کنی و همه چی رو عادی جلوه بدی!
با نیروی کمی سهون رو به عقب هول داد. بلافاصه بعد از فاصله ای که بین خودش و سهون ایجاد شد ، نفس عمیقی کشید و راهش رو کج کرد تا بره، اما سهون دوباره به کشیدش و بین دیوار و خودش زندونیش کرد :
_ بگو دقیقا باید چه گوهی بخورم تا بیخیال شی؟
_ خیلی وقته ولت کردم ، اما انقدر احمق و کم ارزشی که راه میوفتی دنبالم و مزاحم خودمو دوستام میشی!
بار دیگه سهون رو هول داد ؛ اما اینبار هیچ تکونی از سمت سهون ندید.
_ از جلو ی راهم بکش کنار اوه سهون عوضی! برای تو که همه مدل آدم ریخته ، کافیه بهشون اشاره کنی تا بغلت پر شه ازشون ، دیگه منو میخوای چیکار؟
با بغض گفت و سعی کرد نقشش رو حفظ کنه و بیشتر از این ضایع بازار راه ننداه!
_ از کی تا حالا لوهان ؛ نابغه ی مدرسه انقدر احمق شده که نمیفهمه از بین این همه آدم ، چشمای منه گور به گوری فقط اونو میبینه؟
_ نخواه باورت کنم لعنتی! نخواه بهت اعتماد کنم عوضی!
سهون دستش رو روی سینه ی لوهان گذاشت و اون رو محکم چسبوند به دیوار ، طوری که اگه یکم دیگه فشار دستش رو بیشتر میکرد ، لوهان همونجا خفه میشد و میمرد.
_ من هم عوضیم ، هم لعنت شده ام و هم به اندازه ی
کافی خود خواه ؛ که اجازه نمیدم جز من ، مال کسه دیگه ای شی!
فرصت تجزیه و تحلیل به لو رو نداد و خیلی سریع لب هاش رو روی لب های لوهان چسبوند.
لو تقال میکرد تا از زیر دستش رها شه و از این وضعیت خجالت آور خلاص شه. بعد از یک سالی که با سهون بود ، این اولین بارش بود که توی مدرسه توسط سهون بوسیده میشد.
لو بااینکه پسر آزادی توی روابطش بود ؛ اما به یک سری قوانین پایبند بود ، یکیش همین بوسه توی مدرسه بود. اماسهون لعنتی قانونش رو زیر پا گذاشته بود و داشت حرص آلود با لب های کوچیک لو جنگ مکیرد.
لوهان مشت های ضعیفی روانه ی سینه ی سهون میکرد ، اما طوری که انگار سهون مشت هاش رو حس نکنه ، به کارش ادامه میداد و بعد از هربار تقلا، قدرت مکش لب های سهون بیشتر میشد و انرژی لوهان تحلیل میرفت.
درسته از دست دوست پسر عوضیش ناراحت و عصبی بود ؛ اما نمیشد گفت که دلتنگش نیست.
حدود پنج دقیقه بعد بود که سهون برای کشیدن نفس ، سرش رو عقب برد.
با دیدن چشم های بسته ی لوهان پوزخندی زد ؛ و فهمید که کارش همچین بی تاثیر هم نبود . 
_ ازت متنفرم اوه سهون.
لگدی به زانوی سهون زد و ازش فاصله گرفت.
_ اما من عاشقتم لو کوچولو.
در حالی که لباس هاش رو مرتب میکرد ، چشم غره ای به سهون رفت که فقط باعث ایجاد لبخند گنده ای روی لب های سهون شد.
اون پسر قد بلند مغرور که همه مثل سگ ازش میترسیدند ، با این لبخند کمیابش پدری از دل لو درمیاورد که خودش هم باورش نمیشد ، بعد از خیانتی که بهش شده بود ، چطور اجازه دادسهون بار دیگه افسار قلبش رو به دست بگیره.
سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و خیلی زود از جلوی چشم های سهون دور شد.
***
_ دعواتون شد؟ زدی یا خوردی؟ چی گفتی بهش؟ .... چرا هیچی نمیگی لعنتی؟

لوهان نفسش رو از بالای لب هاش به بیرون فوت کرد که باعث شد چند لحظه موهاش توی هوا بمونن و بعد دوباره روی چشم هاش بریزن.
_ همیشه انقدر بیکارین که تو کار بقیه فضولی میکنین؟
_ یاااا ما که غریبه نیستیم! نمیدونی چقدر دلم شور میزد، وقتی اون کله خراب تو رو دنبال خودش کشون کشون برد!
_ کیونگ کم بود ، تو هم بهش اضافه شدی؟ خوشت باشه جناب لوهان ! از درو دیوار برات فضول زبون نفهم میریزه!
کیونگ اخمی کرد و دهنش رو برای لوهان کج کرد.
بک اما با سر انگشتش توی پیشونی لوکوبید :
_ به عنوان یه تازه کار حق دارم تا مخزن اطلاعاتم پر شه و حساب کار دستم بیاد!
لو پوفی کرد و بک رو به عقب هول داد.
_ بعدا باهم حرف میزنیم .
دستی تکون داد و وارد کلاس شد. کیونگ سرش رو از توی گوشیش بالا اورد.
_ برات چیزای جالبی دارم جناب بیون!
و دست بک رو کشید و داخل کلاس خودشون شدند. بک بدون هیچ مکثی گوشی رو از دست کیونگ قاپید و با چشم های از حدقه بیرون زده به عکس های تو گوشی زل زد.
_ دهنتو ببند مگس نره توش!
بک تند تند پلک میزد. عرق سردی روی پیشونیش نشست. لرزش دست هاش به وضوح معلوم بود.
_ خوبی؟ چت شد یهو؟
کیونگ نگران پرسید.
_ میخوای بریم اتاق بهداشت؟
_ نه خوبم!
نگاه دیگه ای به عکس ها انداخت.
_ حالاچی میشه؟
_ چیو چی میشه؟
_ براشون درد سر درست میشه آره؟ لو رو اذیت میکنن آره؟
نگاه بک روی مچ دستش ثابت موند . نفس کشیدن براش سخت شده بود. با دست لبه ی یقه اش رو کشید و با دست دیگه اش خودش رو باد زد.
_ هی بک! چرا داری میلرزی؟
اما انگار یه عالمه شن توی گوش های بکهون پر کرده باشن ،صدایی نمیشنید. سرش به شدت گیج میرفت. از سر جاش بلند شد و مثل دیوونه  ها به طرف در خروجی دوید.
با این کارش هرچیزی که روی میزش بود، پخش
زمین شد.
کیونگ منتظر نموند و پشت سرش به بیرون دوید
بعد از جست و جوی کوتاهی ، بک رو بین جمعیتی که جلوی پله ها ایستاده بودن پیدا کرد.
_ هی بک ! مواظب پله ها ...
هنوز حرفش کامل از دهنش خارج نشده بود که بک از پله ها سقوط کرد.
زانو هاش سست شد و همونجا روی زمین نشست.
سر و صدای سالن بیشتر شد و همه داشتند درمورد دو تا پسری که از پله ها پایین افتاده بودند حرف میزدند.
چند دقیقه بعد که حواسش جمع شد ، لرزان لرزان از سر جاش بلند شد و به سمت پله ها حرکت کرد.
جو تا حدودی آروم شده بود. اما خبری از بک نبود.
پله ها رو دو تا یکی پایین اومد. دنبال بک میگشت ، که با صدای کسی سر جاش میخکوب شد.
_ پاتو نزار روی خون!
با ترس زیر پاش رو نگاه کرد ، رد خون نسبتا بزرگی روی زمین بود.
همین کافی بود تا کیونگ دیوانه وار به سمت اتاق بهداشت بدوه.

MY HEART FOR YOU Where stories live. Discover now