پارت ۶۰

236 47 20
                                    


_‌من بكهيونم ! دوست پسر چانيول و شما ؟
با لبخند گنده اي دست بكهيون رو گرفت.
_ خوشبختم بكهيون .
و رو كرد به سمت چانيول :
_ نميدونستم اوپا دوست پسر به اين بامزگي داره!
ضربان قلبش رو از توي گلوش ميتونست حس كنه.
چطور ممكن بود مونگي داد و بيداد راه نياندازه و خيلي ريلكس دست بكهيون رو بگيره ؟

( اين زن يه شيطانه ! )
توي دلش گفت و دست بكهيون رو از دست دختر مقابلش بيرون كشيد.
_ خيلي خب ؛ ما ديگه ميريم. اميدوارم تعطيلات بهت ...
_ نونا ؟
همين يكي كم بود !
پارك يونگي !
برادر نفرت انگيز مونگي !
_‌اوه ! يونگي ! تو هم اومدي !!
با تعجب به چانيول و خواهرش نگاهي انداخت كه مثل دشمناي خوني به همديگه زل زده بودن !
و بكهيوني كه با اخم بينشون ايستاده بود !

-  بكهيون؟ تو هم اينجايي؟
نزديك تر اومد و كنارشون ايستاد.
_ يونگيا ؛ بزار بهت معرفي كنم . بكهيون ؛ دوست پسر هيونگت !
و با خنده دوباره دست سرد بكهيون رو گرفت .
_ چي ؟ دوست پسر ؟
به گوش هاي خودش شك كرد ؛ چرا كه اگه اينطور بود ؛ خواهرش بايد تا الان خرخره ي چانيول رو پاره ميكرد!
_‌اره داداش گلم . اوه ! داشت يادم ميرفت !‌تو بكهيونو ميشناختي؟

و با تعجب كاملا ساختگي به سمت يونگي چرخيد .
_ خب ... آممم بكهيون هم كلاسي سابقم بود .
بلند خنديد و اينبار دستش رو روي شونه اش قرار داد .
_ چطور تونستي همچين پسر دسته گليو از دست بدي يونگيا؟
قطره هاي عرق روي پيشونيش خودنمايي ميكرد .
خواهر احمقش دقيقا داشت چه غلطي ميكرد ؟
مگه اون همه چيزو نميدونست ؟
مگه نميدونست سال پيش چه بلايي سر بكهيون طفل معصوم اورده ؟
مگه براش تعريف نكرده بود كه بكهيون همه چيز رو فراموش كرده و حتي ديگه نميشناستش؟

_ نونا ؟ بهتر نيست برگرديم تو ويلامون ؟
_‌ چرا امشب دور هم جمع نشيم اوپا ؟ دو تا دوست قديمي ديداري تازه كنند!
و همون لبخند چندش چند دقيقه پيشش رو دوباره روي لب هاش اورد .
_ ما بيرون قرار داريم ! متاسفم بايد ردش كنم !
_ منكه بيخيال نميشم ! بعد اينكه شامتون رو خوردين ، بياين ويلاي ما ، يكم نوشيدني بخوريم!
چشمكي زد و بازوي يونگي رو گرفت .
_ بريم يكم خوراكي بخريم داداشي !
نفس عميقي كشيد تا خودش رو كنترل كنه.
معلوم نبود چي تو مغز پوكش ميگذشت .
بايد از افتادن هر اتفاقي جلوگيري ميكرد.

_‌متاسفم مونگي ؛ ولي ما ...
انگشت اشاره اش رو روي لب هاي چانيول گذاشت و به چشم هاي خشمگينش زل زد.
قطعا جلوي بكهيون نميتونست كار ديگه اي بكنه .
_ اوپا ! ميدوني كه نميتوني ردم كني مگه نه ؟
و خبيثانه ابرويي بالا انداخت.
گيرش انداخته بود !
چانيول ؛ به هيچ وجه نميتونست از زيرش در بره !
دستش رو روي سينه ي چانيول حركت داد و پايين اورد .
اوپاي نامهربونش ؛ توي مشتش بود و ديگه راه فراري نداشت.
اون كه نميخواست دوست پسر كوچولوش بدونه داره با چه آدمي قرار ميگذاره ؟

MY HEART FOR YOU Where stories live. Discover now