پارت ۶۶

193 42 22
                                    


شوکه نگاهی به دکتر بالای سر یونگی انداخت :
_ یعنی چی که باید دارو هاشو سر موقع مصرف کنه ؟ یونگی همه ی قرصاشو سر وقت میخوره !
_ اما ازمایشاتش یه چیز دیگه نشون میده !

این رو گفت و بعد از امضا کردن پرونده ی پارک یونگی ؛ از اتاق خارج شد .
_ دکتر ؟ دارین میگین که یونگی دارو هاشو نمیخوره ؟
دنبال دکتر از اتاق بیرون رفت .
_ یونگی خیلی وقته که دیگه دارو نمیخوره !! چطور متوجهش نشدین ؟
_ من فقط ... آخه چطور ممکنه دارو نخوره و حالش خوب باشه ؟
_ اگه حالش خوب بود دوباره تشنج نمیکرد خانم پارک مونگی !
نگاه چپی به مونگی انداخت و وارد مطبش شد .

_ حالا باید چیکار کرد دکتر ؟ یعنی افسردگیش برگشته؟
_ یونگی دچار افسردگی شدیده و اگه حالاتش کنترل نشه ؛ عواقب بدی رو به دنبال خواهد داشت . بهتره دوباره بستریش کنید !
_ حتما این کارو میکنم !
وبه سرعت از اتاق خارج شد .
_ کارایی که برای بستری یونگی لازمه رو انجام بدین ؛ من میرم براش لباس بیارم .

به محافظی که پشت سرش راه میومد گفت و به همراه راننده ی شخصیش از بیمارستان بیرون رفت .
نمیتونست یک لحظه رو هم از دست بده .
یونگی باید درمان میشد .
مونگی فقط برادرش رو داشت .
پدری که سال ها پیش به طرز مشکوکی مُرد و مَرد دیگه ای به جاش با مادرشون ازدواج کرد !

حالا فقط یونگی رو داشت !
برادری که هرچند میدونست پدرش مَرد دیگه ایه !

اون اوایل میخواست انتقام مرگ پدرش رو از یونگی بگیره ؛ اما اون پسر بچه ؛ زیادی بیگناه بود برای پس دادن تاوان یکی دیگه .
_ برای یونگی لباس آماده کنید ؛ دارم توی بیمارستان بستریش میکنم !
به کسی که پشت خط بود دستور داد و خیلی سریع سوار ماشینشون شد و به سمت خونه به راه افتاد !

***
اون روز چانیول به تمامی خدمتکار هایی که توی خونه حضور داشتند ؛ مرخصی داده بود .
میخواست با بکهیون تنها باشه و بعضی مسائل بینشون رو حل کنه .
هرچند دوست پسر تخسش ؛ توی اتاق رفته بود و در رو به روی چانیول قفل کرده بود .

آهی کشید و بشقاب میوه ای که برای بکهیون پوست کنده بود رو روی میز قرار داد .
بالاخره که میخواست بیاد بیرون یا نه ؟
پیشبندی که دور کمرش بسته بود رو باز کرد و روی سینک پرت کرد .
نگاهی به ظرف سوپی که در حال جوشیدن بود انداخت .
این اولین باری بود که میخواست آشپزی کنه !
حتی هیچ ایده ای راجع به طعم اون مایع ای که توی قابلمه در حال پختن بود هم نداشت .
طبق فیلم آموزشی که از توی گوشیش دیده بود پیش میرفت و امیدوار بود که بتونه از پسش بربیاد .

_ بوش که خوبه !!
موبایلش رو برداشت و شماره ی سهون رو گرفت :
_ چان؟
_ چیشد ؟ پیگیری کردیش ؟
_ اره ! متاسفانه هیچ خبری از ثبت نامش تو هیچ یک از دانشگاه ها نیست !
_ امیدوارم واقعا گم و گور شده باشه !
_ بکهیون چطوره ؟ باهم حرف زدین ؟
_ از دیشب رفته توی اتاق ؛ در رو هم قفل کرده !
_ بلایی سرش نیومده باشه ؟
_ نه ! از توی دوربین دارم چکش میکنم !
و نگاهی به تبلت روی میز انداخت .
_ داره با تختم کشتی میگره !
_ چی ؟ کشتی ؟

MY HEART FOR YOU Where stories live. Discover now