ویکوک
کوک
بعد از اون صحبت های سر تا سر اهم اهم که چیزی جز خجالت برام به همراه نداشت با عجله از تو وان اومدم بیرون و زیردوش یبار دیگه خودمو شستم و بیرون رفتم تقریبا فرار کردم
از روی تخت لباسارو برداشتم و مشغول پوشیدنشون شدم
کم کم داشت از خجالتم کم میشد که ته بدون حوله اومد بیرون
من هنگ کردم بعد انچنان سرمو سمت دیگه چرخوندم که مهره های گردنم جابه جا شد و خنده ی ریز ته رو شنیدم
ته با لحن بچگونه گفت
هومو هومو کوکیمون لپاش گل انداخته
نکنه خجالت کشیده ؟!از چی خجالت کشیده ؟از کی خجالت کشیده
جمله ی اخرو تقریبا تو گوشم زمزمه کرد یه بوسه ی ریز اونجا گذاشت و حوله ای که باهاش اومده بودم بیرونو برداشت و دورش بست و سمت لباساش رفت و اونارو پوشید
لپتاپ و گوشی و یه سری کاغذ برداشت و قبل از اینکه از در بره بیرون یه بوسه ی ریز کوچولو رو لبام زد و گفت باید به این یکم کار رسیدگی کنه تا بتونیم دوهفته تمام ارامش داشته باشیم گفت کارش تا دو سه ساعت دیگه تموم میشه و بعدش میریم سواری
منم سرمو تکون دادمو رفتم توی خونه یکم گشتم
درکل خونه ی جذابی بود
سه چهارتا اتاق داشت باتم های مختلف که البته مستر رومش خیلی جذاب تر از بقیه بود اشپز خونه هم یه جزیره ی بزرگ داشت که گاز و اینا داشت و یخچالش توکار بودو من تونستم کنار درست کنار یخچال یه راهرو پیدا کنم
حس کنجکاویم فعال شدو رفتم ببینم اونجا چه خبره که با دوتا در مواجه شدم در سمت راست شیشه ای بود ومشخص بود که سردخونه ی مشروبات الکلیه و خب من سمت اون در که شیشه ای نبود رفتم و بازش کردم رفتم تو همینطوری که داشتم نگاه میکردم متوجه شدم اونجا یجور سردخونه ی غذاییه بعنی برای زمستونو و زمانایی که نمیتونن از خونه خارج شن از غذا های داخلش استفاده میکنن وای چقدر کنسرو و کیمچی و عذاهای اماده اینجاست
وااا حتما باید خیلی برای اینجا هزینه کرد...ه
تتتققق
باش..نخدای من
یا عیسی مسیح
این این غیر ممکنه
در....در ...بس..ته ...شددوییدم سمت در هرچی دستگیرشو کشیدم بالایی پایینی چپ راست جلو عقب باز نشد
یعنی من ریدم تو شانس خودم و خاندانم رفتم انقدر گوه شانسیم
الان چیکار کنم اخه گوشیمم که روی کاناپه مرت کردم حتما اهش شلوارمو گرفته اینجا گیر افتادم
شروع کردم به در مشت زدن و صدا کردن ته
البته که نمیشنید مجبور بودم اونجا بمونم تا پیدام کنه
معلوم نیست اصلا گشنش بشه یا نه
اخه این چه گوهی بود من خوردم همیشه ی خدا این فوضولیم کار دستم میده پشت به در نشستم و کم کم داشت سردم میشد بغض کرده بودم
گرگم تو خودش جمع شده بود و از تنهایی زوزه میکشید و من با سرد شدن هوا و حس نکردن انگشتای دستم تو دلم ته رو صدا زدم
تازه یادم اومد من الان به گرگ اون وصلم یعنی در اصل گرگم بهش وصله میتونم باهاش ارتباط گرگی برقرار کنم هه هه نمیمیرم هورا
{{کوک صحبت میکنه ته صدامو میشنوی ؟}}
[[امگای من چیشده که بجای صدا زدنم داری با گرگت صدام میکنی ]]
{{اه خدارو شکر ته بیا من تو انباری گیر کردم دارم یخ میزنم}}
[[انباری ؟کدوم انباری ؟؟ما که اصلا انباری نداریم ؟بدون من رفتی گاراژ پشت در موندی ؟]]
{{ته من تو سردخونه ی اشپز خونم گیر کردم نمیتونم بیام بیرون بیا دنبالم }}
[[اومدم ]]
![](https://img.wattpad.com/cover/259546478-288-k830947.jpg)
CZYTASZ
How I Breath Befor U
Wilkołakiبیون بکهیون امگایی که از بچگی به عنوان همسر ولیعهد انتخاب شده وقراره تا اخر عمرش باهاش زندگی کنه .ولیعهدی که همه از مهربونی و خوش اخلاقیش حرف میزنند ولی یک چیزی که هیچکس و حتی خود بکهیونم نمیدونه اینه که ولیعهد قصه ی ما از یجایی به بعد بجز خانوادش...