𝙿𝚊𝚛𝚝 2

273 83 60
                                    

چرا یه نفر باید اینجا می خوابید؟
سهون جلوتر رفت و با دقت بهش نگاه کرد..صورت..چونه..استخوان ترقوه..قطر مچ و نسبتش با ساعد دست که زیر مایع بنفش شناور بود..
چشمای سهون گرد شد..اون این آناتومی رو می شناخت..
بدتر..از بر بود..
" نه..امکان نداره..اون یــــ....."
قبل از اینکه بتونه حدسش رو به زبون بیاره یک تیکه زباله از زیر پاهاش در رفت و تا پایین تپه با کمر سر خورد..
شور و هیجان خیلی اجازه نداد درد ضرب دیدگی از وسایل فرسوده به چشمم بیاد در نتیجه با مانع هایی مثل کوفتگی و سر درد و گرفتگی کمر تقریبا از روی زمین جهش زد..
" صبر کن..اون خودشه..یه دختره.."
حتی پسر های نابالغ هم همچین استخوان بندی نداشتن و با وجود یه مدرک دیگه امکانش کم بود اون آدم پسر باشه..
با چنگ زدن به زباله ها و علی رغم سکندری خوردن ها خودش رو به بالا و کنار کپسول رسوند و با تمام حس بینایی اش بهش نگاه کرد..
قلب سهون از هیجان تند تند می کوبید" اون یه زنه..باید باشه..این..ثابتش می‌کنه.."
همزمان که با خودش زمزمه میکرد دو دستش رو به طرف اون آدم برد تا با لمس برآمدگی روی قفسه ی سینه  نظریه اش رو اثبات کنه..
اون آدم هنوز بی حرکت بود و چشمای نیمه بازش همچنان به چنگک بولدوزر خیره بودند..
دستای سهون بالاخره به مقصدشون رسیدند..
دهنش با حیرت باز شد..
انگشت هاشو آهسته خم کرد و اون جسم نرمی که با کف دستانش در تماس بود رو فشرد..
لبخندی از حیرت به لبش اومد..
درسته..چیزی که سهون داشت دستمالی میکرد به قطع آلت جنسی زنانه برای تغذیه ی نوزاد بود چون هیچکس، با تاکید هیچ کس تو زمین یا مریخ نمی تونه با همچین شکم تختی  این میزان چربی رو در این ناحیه داشته باشه..
اشک شوق به چشماش اومد " اوه..باورم نمیشه.."
درحالی که کم مونده بود از خوشحالی گریه اش بگیره این دفعه با جرعت بیشتر به انگشت هاش فشار آورد و با سپاس از تمام کائنات به چشمای دختر نگاه کرد اما همون لحظه مردمک چشمای دختر تکون خورد و سهون فقط فهمید با بدترین سوزشی که تو عمرش حس کرده در ناحیه ی صورت مورد حمله قرار گرفته و برای بار دوم به پایین تپه شوت شده..
مسلما اگه اونجا خونه بود هشدار سلامتی از اعلان زیاد سوخته بود..یاد مارتا به خیر..
این سقوط آزاد دوم هرچی نابود نکرده بود نابود کرد اما مگه مهم بود؟..اون یه دختر بود..یه دختر زنده..
این تمام چیزی بود که سهون در اون لحظه بهش فکر میکرد..
درحالی که ناخودآگاه دست روی جای سیلی گذاشته بود از جاش بلند شد و به بالا نگاه کرد..
دختر آهسته و به سختی دستاشو به لبه های کپسول گرفت و سر جاش نشست..
خورشید کم کم در آستانه ی غروب کردن بود و پرتوهای نوری که از پشت دختر به سهون می تابیدند اونو درست مثل قهرمان خفته ای می کردند که دنیا منتظر ظهورش بود..
دو باریکه قرمز از دماغ سهون آویزان شد و بعد از سر خوردن روی سینه بدون جا گذاشتن ردی روی لباس به زمین چکه کردن..
اما سهون بی اهمیت به خون دماغش با پروانه های رقصان در سینه اش به تولد رویاش نگاه می کرد..
به سرعت خودش رو به بالا رسوند..
دختر انگار خسته بود چون به سختی سرشو روی بدنش نگه می داشت و روی دستاش هم کنترل کامل نداشت..
خوشبختانه قبل از اینکه به خاطر ناتوانی دوباره درون کپسول سقوط کنه سهون جلو رفت و کمک کرد تا دختر پشتش رو به انتهای کپسول تکیه بده..
دختر سرش رو بالا آورد و با دیدن دوباره ی اون منحرف اخمی کرد و دست سهونو پس زد و عقب کشید..
سهون بهش لبخند زد و سرتاپاش رو نگاه کرد" دارم خواب می بینم..تو واقعا یه دختری؟.."
دختر بی حال به شونه و بازوهاش مشت می زد با نگاه خیره ی سهون بهش چشم غره رفت دستشو مثل اینکه بخواد مشت بزنه بالا گرفت و چیزی گفت که سهون نفهمید..
پس با کنجکاوی جلو رفت و روی زانو خم شد" هی..الان حرف زدی؟..تو حرف زدی؟..میشه یه بار دیگه کاری که الان کردی رو تکرار کنی؟.."
دختر چند لحظه متعجب پلک زد و بعد..
" هی ایست..ایست..من می تونم انگلیسی حرف بزنم ولی تو خیلی سریع صحبت می کنی و من نمی فهمم.."
چشمای سهون با حیرت گرد شد..الان چه اتفاقی افتاد؟
اون قدرت تکلم داشت و با استفاده از قوه ی ناطقه اش با سهون ارتباط برقرار کرد؟
" اون باهام حرف زد..اون باهام حرف زد..اون حرف زدددد.."
با خوشحالی روبه آسمون داد زد و اشک های شوقی که روی صورتش ریخته بودن رو پاک کرد..
" اون حرف میزنه و می فهمه..خیلی خوشحالم.."
دختر تمام مدت به دیوانه ی عجیب غریبی که سر راهش سبز شده بود نگاه می کرد..
سهون به طرفش برگشت و با صاف کردن صداش به لحن خیلی کندی شروع به حرف زدن کرد " ســــلام مـــن سهـــون هستـــم.."
دختر از لحن فوق آهسته ی سهون پوکر شد و به دست دراز شده اش توجه نکرد" نه تو منحرف هستی..من لیسام و لازم نیست با این حد آهسته حرف زدن بهم توهین کنی..من کلی تمرین داشتم.‌."
ذوق سهون درست مثل این بود که یک بتی که هر روز ستایشش می کرد ناگهانی به حرف بیاد و بخواد به آرزوها و دعاهاش تحقق ببخشه..
" لیسا..سلام لیسا..من خیلی خیلی از دیدنت خوشحالم اونقدری که فکرشو نمی کنی ولی..عه..چرا فکر می کنی من یه منحرفم؟..من یه پسر خوبم..پسر خوب"
لیسا درحالی که شونه اش رو تو دست فشار میداد عاقل اندرسفیه نگاهش کرد "انگار تا حالا تو عمرت زن ندیدی.."
سهون خیلی جدی سرشو به طرفین تکون داد " نه..تو اولین هستی.."
لیسا تک خنده ای کرد و حرف سهون رو به شوخی گرفت و دوباره به زبونی که سهون نمی فهمید چیزی زیر لب گفت' این سخت گیری بعضی از خانواده ها رو درک نمی کنم..'
" تو دوباره چیزی گفتی که من نفهمیدم.."
لیسا چشماشو تو کاسه چرخوند " هیچی..فقط بدون اگه یک زن رو بدون اجازه لمس کنی حتما کتک میخوری.."
بعد به خون زیر دماغ سهون اشاره کرد و نیشخند زد..
سهون با تعجب از نکته ی جدیدی که شنیده بود سر تکون داد و تازه متوجه صورت خونی اش شد " اولین باره همچین چیزی می‌شنوم..ممنون که یه چیز تازه بهم یاد دادی لیسا.."
لیسا دیگه اطمینان پیدا کرد که سهون یه احمقی چیزیه خندید و نگاهی به اطراف کرد" حالا هرچی..اینجا دیگه کجاست.."
" منطقه ی 61..جای دوست داشتنی نیست.."
تپه های زباله..مکان ناآشنا و شهر عجیب غریبی که آسمان خراش های بزرگش که از دور معلوم بود..همه چیز طوری بود که لیسا قبلا به چشم ندیده بود..
حس غریبی و ناامنی به لیسا چیره شد و ته دلش رو خالی کرد.‌.
" تو مقاله های تاریخی یه سری اطلاعات راجع به این کپسول ها خوندم اما هیچ مدرکی ارائه نداده بودن..ببینم تو متولد چه سالی هستی؟.."
لیسا صدای سهون رو نمی شنید..فقط با نگرانی اطراف رو نگاه می کرد و آخرین تصویری که از خانواده اش داشت و صدای گریه های مادرش تو ذهنش تداعی میشد..
" لیسا..تو حالت خوبه؟.."
سر لیسا به هر طرف می چرخید..لوله های دراز که به سمت آسمون رفته بودن و آنقدر طویل بودن که انتهاشون معلوم نبود..دیوار های سفید..
قبل از اینکه از خانواده اش جدا بشه و به ناچار درون کپسول قرار بگیره بهش گفته بودن وقتی بیدار بشه دنیایی که می بینه هیچ شباهتی به دنیایی که می شناخته نداره اما اون لحظه آنقدر ترسیده و ناراحت بود که اصلا به چیزی که بهش گفتن فکر نکرد و تصوری هم راجع بهش نپرداخت..چه آینده ای در انتظارش بود..
استرس ترس و وحشت باهم تاثیر خودشون رو بر بدن ضعیف لیسا گذاشتن و لیسا درد بدی رو همراه با سرگیجه توی سرش حس کرد و بی حال به عقب ولو شد..
سهون درجا یخ کرد..فوری خودشو بهش رسوند " هی چه اتفاقی افتاد؟حالت خوبه؟خواهش میکنم باهام حرف بزن..لطفا.."
سهون ترسید..امکان داشت لیسا حالش بد بشه و بمیره..سهون نمیخواست یه فرصت بزرگ رو از دست بده..
وقتی سر لیسا از تیر کشیدن خلاص شد چشماشو باز کرد و نالید " درد دارم..پام..خواب رفته..درد می‌کنه..همه ی بدنم درد میکنم..خسته ام.."
وقتی لیسا هرچند با صدایی آروم جواب سهون رو داد کلی خیالش رو راحت کرد.." خیلی خوب..ببین میخوام کمکت کنم..باید از اینجا ببرمت فهمیدی؟.."
لیسا موافقت کرد..
سهون اطراف رو چک کرد..علایم حیاتی لیسا نرمال به نظر نمی رسید و سهون تا اونو به خونه نمی برد نمی تونست از سلامتش مطمئن بشه..از طرفی این کار خیلی سختی بود با وجود دوربین های امنیتی که کل شهر وجود دارن..اگه کسی از وجود لیسا با خبر میشد بلافاصله اونو تحویل آنتیک میدادن و شانس بزرگ سهون پوچ میشد..
" امیدوارم منو نزنی اما بدون هرکاری میکنم برای کمک به توعه.."
سهون خم شد و کمک کرد لیسا دوباره بشینه..بعد دست زیر زانوش انداخت و از توی کپسول بیرون آورد..
لیسا از کوفتگی و گزگز بدنش آخی گفت و به سهون تکیه داد..
وقتی سهون راست ایستاد از وزن کمش تعجب کرد و بی اراده نگاهش لحظه ای قفل لیسا شد..
وقتی سهون مدتی بی حرکت موند لیسا سرشو از شونه اش برداشت و بهش نگاه کرد..سهون به خودش اومد و لیسا رو جایی نشوند..
هر لحظه که با لیسا می‌گذشت یک به یک مواردی که سهون درباره‌ی زن ها خونده بود تیک میخورد..
لیسا به پاهای خواب رفته اش دست می کشید و وقتی سهون پلیورش رو درآورد و با بالاتنه لخت نزدیکش شد ترس برش داشت..
ولی قبل از اینکه لیسا سوالی بپرسه سهون یقه ی پلیور رو از سر لیسا رد کرد و به نگرانی اش پایان داد..
لیسا آستین های بلندی که از دستاش آویزان بودن رو تکان داد و پرسید" چرا اینو می پوشم؟.."
سهون ساعتش رو روشن کرد و دمای لباس رو با بدن خودش تطبیق داد " دمای بدنت پایینه..این می‌تونه مضر باشه.."
البته سهون توضیح نداد تفاوت دمای بدن لیسا با سایر جمعیت می‌تونه از نظر دوربین های حرارتی مشکوک باشه چون استرس برای هیچ کس خوب نبود چه برسه به مورد حساسی مثل لیسا..
" این طوری تا وقتی به خونه برسیم گرم میمونی..ببینم می‌دونی چند وقته اون تو بودی؟.."
لیسا با گرمای خوشایندی که روی پوستش احساس کرد لبخندی زد و بازوهاشو بغل کرد " نمیدونم..فقط میدونم وقتی چشمام باز شد خورشید چهار بار رد شد.."
سهون با تعجب گفت " تو چهار روزه بیداری؟.."
لیسا کمی فکر کرد و چشمش رو مالید " نمیدونم..چهار روز شد؟..خیلی سریع بود.."
سهون به کپسول نگاه کرد..هنوزم مایع بنفش روی زمین سر ریز میکرد و قسمت پایین کپسول جرقه میرد..
با دیدن سلول های نانوئی نزدیک بولدوزر همه چیز رو فهمید " تو خیلی خوش شانسی..این کپسول سیستم حفاظتی داشته و خیلی شانس آوردی که با برخورد بولدوزر هنوز تونسته کارشو خوب انجام بده و نجاتت بده.."
لیسا جوابی نداد..در عوض پلکهاش روی هم سقوط کردن و قبل از اینکه با سر زمین بخوره سهون نگهش داشت..
" متاسفم..باید به خاطر اون تو موندن برای یه مدت طولانی ضعیف شده باشی.."
بعد بهش پشت کرد و اونو کول گرفت و سر لیسا روی شونه اش افتاد..
بازم سبک بودن لیسا اولین چیزی بود که از ذهنش رد شد..
سهون نگاهی به اطراف کرد..هنوز از وضعیت بدنی لیسا چیزی نمی دونست و وقت کافی هم نداشت..
از طرف دیگه امکانش نبود تو این انبار کاه وسایلی که دور ریخته بتونه پیدا کنه..انگار باید به دانشی که در ذهن ذخیره کرده بود متکی میشد و دعا میکرد چیزی بین خرت و پرتهای تو خونه پیدا بشه..
به آهستگی و با دقت از تپه پایین اومد..لیسا خواب به نظر می رسید و همین بهتر بود که بیدار نشه..
کمر و جاهایی از بدنش با اطمینان کبود شده بودن و درد می کردن اما صورت سهون کاملا خوشحال بود..
منطقه ی 61 با آخرین پرتو های غروب سرخ شده بود و این سرخی برای سهون یه شروع تازه بود..
خیابان ها با نور چراغ های نئونی تزیین شده بودن و منظره ی شهر در شب یکی از چیزهایی بود که لیسا با خوابیدن از دست داد..
وقتی سهون با بالاتنه ی لخت وارد مترو شد و گوشه ای ایستاد توجه مردم بهش جلب شد..
گهگاهی نگاه هایی رو به خودش جلب می کرد و مردم اونو پسر رمانتیکی می پنداشتند که دوست پسر خسته اش رو کول گرفته و به خونه می بره..
سهون لب گزید و سرش رو پایین انداخت تا چهره اش خیلی معلوم نشه..
باز کلی جای شکر داشت که صورت لیسا کاملا زیر کلاه پلیور مخفیه و کسی جز یه پسر ریزه با پاهای سفید چیزی ازش نمی بینه..
نگاه مردم آزار دهنده بود..
گره ای که به آستین های پلیور زده بود  تا لیسا از پشت میوفته کمی به گردنش فشار می آورد و کمرش مرتبا آلارم میداد اما چاره ای نداشت..
وقتی سهون متوجه شد یکی دو نفر دارن کم کم به این فکر می افتند که از این زوج رمانتیک عکس بگیرند و در فضای مجازی به اشتراک بذارن دو ایستگاه قبل از رسیدن به خونه پیاده شد و یه پیاده روی یه ساعته رو به جون خرید..
سهون خودش رو خوش شانس میدید که تونسته بدون دردسر لیسا رو تا اونجا بیاره..
وقتی خسته و کوفته به محوطه ی سبز جلوی خونه رسید به این فکر کرد که حالا وارد مرحله ی بعدی شده و قراره سختی بیشتری از سر بگذرونه..
آهسته و آروم از زیر درخت ها رد شد تا دیده نشه..
وقتی به دیوار خونه رسید آروم کف دستشو روی حسگر کنار در گذاشت و زمزمه کرد " مارتا..خاموش.."
چراغ های نواری مربوط به مارتا خاموش شدند ..

💠ᒪOᐯᗴ 3500💠Donde viven las historias. Descúbrelo ahora