𝙿𝚊𝚛𝚝 7

171 51 42
                                    


یه تکرار آزاردهنده بی امان درحال اتفاق افتادن بود..لیسا آرزو میکرد کاش با بستن چشماش عبور پر سرعت لامپ های  ال ایی دی روی سقف هم متوقف بشه..ای کاش اون تخت سفید بایسته و لیسا بدون اینکه اتصال دست های خودش و پدرش رو بشکنه بلند شه و دوتایی به خونه برن..اما خیلی از آرزوها، آرزو باقی میمونن.
خیلی تلخ و بی رحمانه روز گذشته کوتاه مرخص شد و با خانواده اش بیرون رفت تا باهاشون وقت بگذرونه..خیلی تلخ و بی رحمانه سر میز آخرین غذای تایلندی پنج نفره با خانواده اش نشست بدون اینکه اجازه داشته باشه چیزی بخوره..و الان هم درست تو اسکاتسدیل روی اون تخت دراز کشیده بود و توسط دو فردی که کامل توی روپوش آزمایشگاهی پوشیده شده بودن به سرعت احمقانه ای راهرو های داخلی آلکور رو طی میکرد تا برای انجماد حاضر بشه..برای مردن..
لیسا نمیخواست گریه کنه.. نمیخواست با به جا گذاشتن صورت گریونش غم باقی مانده برای خانواده اشو چند برابر کنه..اما تنها فکر کردن به اینکه این آخرین شانسیه که پدرش رو می بینه باعث میشد بی اراده انگشتانش دور دست پدرش تنگ تر بشه و اشکاش از گوشه ی چشم راهشونو به سمت گوش هاش باز کنند.
" لیسا عزیزم..صدای بابا رو میشنوی؟ تو خوب میشی عزیزم..یه روزی مثل آدمای عادی زندگی میکنی بدون هیچ بیماری..حالت خوب میشه عزیزم.."
لیسا چیزی نگفت حرفی نزد چون با یک کلمه طوفانی که درونش درحال طغیان بود فوران میکرد..فقط سر تکون داد و حرفای پدرش رو تاکید کرد.
" قربان وقتشه.."
یکی از پرسنل گفت و تاکید کرد که وقت رفتنه..آقای مانوبان تو چشمای لیسا زل زد"نترس لیسا..باشه؟تو خوب میشی عزیزم..هرکاری میکنم که برگردی.."
و با بوسه ی عمیقی روی پیشانی لیسا به سختی عقب کشید.
" دوست دارم بابا.."آخرین کلماتی بودن که نخست وزیر تایلند از فرزندش شنید و بعد از اون پشت درهای هوشمند آزمایشگاه ناپدید شد.
لیسا دیگه نیازی ندید خودشو نگه داره..دو پرسنل بدون اینکه ذره ای اهمیت بدن طوری که انگار دیدن رنج های مردم جزو روتین روزانه اشونه گریه های بلند لیسا رو می شنیدن و بدون توقف به سمت مرکز جراحی حرکت میکردند.
لیسا یه زمانی ترسید..یه زمانی با دیدن تجهیزات آزمایش در اطرافش ، انواع و اقسام تیغ های جراحی چراغ های سیالیتیک روی سرش که حتی اجازه نمیدادند درست چشماشو باز کنه می ترسید..اما حالا اون ترس به انتهایی ترین نقطه ذهنش سقوط کرده بود.
پزشک های زیادی در اونجا حضور داشتند و کاملا بی تفاوت به لیسا یا مشغول تنظیمات دستگاه ها بودن یا با چک کردن علایمی با هم صحبت میکردند..گهگاهی یکی دو نفر هم به لیسا نزدیک میشدند تا چیزی بهش وصل کنند انگار که اون یه تیکه گوشت برای آزمایشه نه آدمی که چیزی به پایان زندگیش نمونده.
البته رفتار سرد پرسنل باعث میشد لیسا حس کنه یه آدم نامرئیه و کسی دردشو نمی بینه..پس فقط چشماشو بست و تو تاریکی خودش فرو ریخت.
مردم همین بودن..مریض یه هزینه است..یه بیمار سربار بقیه است و کسی جز همینا بهش نگاه نمیکنه..مهم نبود که اون چه خانواده قدرتمندی داشت کاملا حس میکرد جز والدینش همه خدمت به کسی که امیدی به زنده بودنش چطور نگاه میکنند.
میان اون همه بی تفاوتی که قلبش رو تنگ میکرد دست گرمی روی دست یخ زده اش نشست.
لیسا چشماشو باز کرد و به مرد سالخورده ای که مدت زیادی نبود باهاش آشنا شده بود نگاه کرد.
" پروفسور ویلسون..من میترسم.."
" درکت میکنم لیسا..اولین کسی نیستی که دوست داشته با تمام سرعت از اینجا دور بشه..آدما همیشه همین ان حاضرند برای چند دقیقه بیشتر زنده موندن دست به هرکاری بزنن چون طبیعت شون اینه..
آروم باش لیسا..این مرگ نیست..به چشم یه خواب عمیق بهش نگاه کن..زمانی که تو بیدار بشی زمانیه که میتونی مثل بقیه زندگی کنی.."
دو قطره اشک دیگه از چشم لیسا به پایین سقوط کرد بدون اینکه غم تو چشمای صاحبش رو کم بکنه"این کار با مرگ فرقی نداره..وقتی بیدار شم تمام کسایی که دوستشون دارم دیگه وجود ندارن.."
......
" این دوتا رو ببین..استروژن و پروژسترون..این یکی کورتیزوله.."
کیونگسو نیم نگاهی به لیسا روی تخت انداخت" که با توجه به شرایط مشوشی که توش قرار داره طبیعیه که زیاد باشه..ولی این دوتا رو مطمئن نیستم.."
سهون نگران رو از نمایشگر سه بعدی نمونه خون لیسا رو گردوند و به طرف کیونگسو چرخید" منظورت چیه..تو پزشکی..حدسی هم نداری؟.."
کیونگسو شونه هاشو بالا انداخت"حدس به درد ما نمیخوره سهون..من چیزی از بدن زنها نمی‌دونم.."
استرس و فشاری که روی سهون بود ناگهان تنش پیدا کرد..لیسا بعد سه روز برای بار دوم روی تخت استخراج چشماشو بسته بود و منحنی اعلان های بدنش به شکل نامنظمی بالا و پایین میشد.
مرگ و فنا درست مثل یه سایه پشت سر لیسا قرار داشت و هر لحظه منتظر فرصتی بود که اونو ببلعه و سهون هر دفعه با زحمت زیاد اونو به عقب پرتاب میکرد.
حالا یه عامل ناشناخته درست جلوی چشمای سهون داشت لیسا رو به زوال میکشید و سهون حتی نمیدونست اون چیه..
" کلی جست و جو کردم ولی به چیزی نرسیدم..امروز به طور عجیبی غلظتشون زیاد شد و فکر کردم استخراج بتونه کمکی کنه..تو چطور هیچی نمیدونی؟.."
کیونگسو با پرسشش در واقع به دنبال کردن آنتیک در این موضوع توسط سهون اشاره کرد.
" مقالات آنتیک رو نخوندی؟.."
"نه برای چی باید این کارو میکردم..من از آنتیک متنفرم.."
اخم کیونگسو و قفل شدن دستاش روی سینه اش کاملا حس درونی شو به آنتیک نشون میداد..حسی که قسمت ویژه اش تقصیر سهون بود.
" اونا هیچی از این جزییات رو نگفته بودن..هیچ وقت نمیگن..تنها چیزی که روش تاکید داشتن شرایط جوی محیطیه کوفتیه.."
سهون عاجزانه به به محاسبات کیونگسو روی اسکرین اشاره کرد و تلاشش برای بالا نرفتن صداش با شکست مواجه شد.
" صبر کن ببینم..یعنی تو فقط با یه سری داده های محیطی فهمیدی اونا اشتباه می‌کنند‌؟"
خدا میدونست سهون چه قدر رو تک تک کلمات اون مقاله ها زوم کرده و همه رو خودش بارها امتحان کرده تا خیلی از نکته ها رو استخراج کنه.
" تخصص من فیزیکه کیونگ..فقط چند ساله که آناتومی مطالعه میکنم ولی با همین اوضاع مغز من یه چیزایی رو قبول نمیکنه..یه تیکه پازل ناجوره.."
سهون سرسخت ترین آدمی بود که کیونگسو تو کل عمرش دیده بود..تعداد کسایی که مثل سهون مشتاق حضور مجدد زنها روی زمین بودن زیاد نبود اما کیونگسو همیشه چک میکرد و می دید اون درصدی که در ورودی آنتیک پذیرفته نشدن همه اشون نهایتا بعد یکی دوبار تلاش تسلیم میشدن.
" تو احمق ترین سمجی هستی که دیدم.."
این گفته کیونگسو با این نیمچه لبخند میتونست یه تعریف باشه..یه تعریف خوشحال کننده.
" فعلا که تجربیات این سمج میگن اول از همه باید سر از کار این رحم در بیاریم.."
کیونگسو پوفی کشید و گفت " نمی فهمم خطری که لیسا می‌گفت چیه..فقط یه عضو می بینم که هورمون میسازه تا رو خودش اثر بذاره..حدس میزنم یه ارگان جنسیه.."
سهون دقیقا لحن خود کیونگ رو تقلید کرد " حدس به درد ما نمیخوره سو..ما چیزی از بدن زنها نمی‌دونیم.."
قبل از اینکه کیونگ فرصت کنه بیشتر از دو ثانیه پوکر فیس به مزه ریزی سهون نگاه کنه زنگ اصلی در به صدا درآمد و صورت سهون بود که با دیدن اون زوج دردسر ساز پوکر شد" نگو که تو دعوتشون کردی.."
کیونگسو با یه قیافه مسرور تایید ورود رو زد"چرا که نه..برای حل مشکل ما به دید کلی هم احتیاج داریم که از جزییات بی خبر باشه.."
....‌‌..
"فعلا استودیو رو تعطیل کردم تمام دیروز خونه پدرم بودیم.."
بکهیون برگشت و با کلی خوراکی که توسط پست رسیده بود کنار لوهان نشست" فوق العاده بود کلی خوش گذشت..همچنان برام سواله وقتی پدرت همچین آدم باحالیه چرا هنوز تنهاست.."
" از وقتی یادم میاد این جوری بوده.."
بکهیون نوشیدنی ای رو برای لوهان باز کرد و بخشی از خوراکی ها رو جدا کرد"کسی دست نزنه برای لیساست..من به جاش بودم به خاطر دست پختی که مجبورم میکردن بخورم برمیگشتم تو فریزر.."
طعنه اش مستقیما به سهون و کیونگسو بود اما سهون با لجبازی روی مبل تک نفره کنارش نشست و یه پاپکرن از سهم لیسا برداشت" راحت باشین لیسا از این آتو آشغالا نمیخوره..غذای اون طـــبــق برنامه است.."
بکهیون چند لحظه به سهون نگاه کرد و چون میدونست زورش بهش نمی‌رسه به خوردنش ادامه داد" دلم به حالش میسوزه.."
وقتی لیسا و دستگاه متصل به پاش که ازش خون میکشید یاد لوهان اومد مور مورش شد و با ناراحتی پرسید " اوضاعش چطورع؟ حالش خوب میشه؟.."
" ما داریم همه تلاشمون رو میکنیم.." تنها جوابی بود که سهون با قاطعیت تونست بده.
" کمک شمارو لازم داریم..داریم روی چیزی تحقیق میکنیم.."
کیونگسو خرت و پرت های بکهیون روی میز رو کنار زد و مدل سه بعدی که با سهون روش مطالعه می‌کردند بارگذاری کرد.
بکهیون چیپس میوه ای شو کنار گذاشت و دستاشو تکوند و جلو تر رفت"با کمال میل دانشم رو در اختیارتون میذارم.."
البته نگاه پوکر سهون و کیونگ که داد میزد ' تو مغزی هم برای نگه داشتن دانش نداری' باعث شد لبخندش محو بشه  " خوب حالا این چی هست ؟.."
" برای شروع اینو بدونید..یه ماهیچه تو خالی و کوچیک در این قسمت بدن.."
" معده ی دوم.."
همه نگاه ها سمت بکهیون برگشت " چیه؟..خودت گفتی تو خالیه و تو شکم هم هست..تازه من مطمئنم منم رحم دارم ولی هنوز پزشک ها نفهمیدن.."
لوهان با خنده رو پشتش زد " پس همینه هرچی میخوری سیر نمیشی..توام رحم داری.."
" هیچ کدوم از غذاهایی که لیسا میخوره اونجا نمیره.."
" کیسه هوا؟..شاید برای شنا کردن تو آبه.."
بکهیون برای دوم آنچه به ذهنش رسید رو سریع گفت و تو حرف کیونگ زد.
سهون تو موهاش چنگ انداخت و سعی کرد با یه لبخند فوق مصنوعی خشمش رو مهار کنه"بکهیون عزیز نظرت چیه تو چیپست رو بخوری و دیگه نظر ندی؟.."
بکهیون با ترس کمی عقب کشید و اجازه داد لوهان با زمزمه کردن 'اشکالی نداره اشکالی نداره ' بهش دلداری بده.
" هوایی وجود نداره..به بیرون راه خروج داره و هر لحظه هم ضخیم تر میشه.."
"اگه در خروجی داره پس به چیزی برای بیرون دادن داره.."
بکهیون به محض پروندن این جمله با نگاه تیز سهون پشیمون شد و سعی کرد با دهن پر از چیپسش عذرخواهی کنه تا کتکشو نخورده..اما سهون فقط بهش زل زده بود و مات و مبهوت توی فکر فرو رفته بود.
" من دیگه نظر نمیدم هونا..قول..لطفا این جوری بهم نگاه نکن.."
" سهون؟.."
" لو جمع کن بریم من میدونم این الان درحال پردازش چگونه این بی مصرف رو بکشیم اعه..به محض پردازش برای عملی کردن فرایند روشن میشه.."
" حتما یه چیزی برای بیرون دادن داره.."
همه با تعجب به زمزمه کردن های سهون نگاه کردن و چندباری صداش زدن اما انگار اون تو دنیای دیگه ای سیر میکرد و صدای کسی رو نمی شنید ولی بعد از چند لحظه درست مثل یه بمب ترکید و از جاش بلند شد" خودشه..این خودشه.."
بکهیون بلند شد و خواست نامحسوس خودشو عقب بکشه که سهون با خوشحالی جلو رفت و محکم گرفتش"درسته..اون یه چیزی برای بیرون دادن داره..اون بچه داره..رحم بچه رو بیرون میده.."
سهون اصلا متوجه قیافه های گیج و نگران اطرافش نبود و پرشور تر ادامه داد" برای همینه زن ها رحم دارن..برای همینه با مردا میخوابن برای همینه سگ آدلاین پارکر یه توله سگ دستشویی کرد.."
بعد روبه کیونگسو کرد و بلند تر گفت " سکس صرفا فقط یه لذت نبوده..برای بقای نسل بوده..برای درست کردن بچه.."
چهره های لوهان و بک از قبل هم گیج تر شد" سگه..توله سگ دستشویی کرده؟؟!.."
بکهیون ناباور خندید" هاها..امکان ندارع حیوانات بدون کمک ما دوام بیارن و زیاد بشن..اونا فقط از توله ها نگه داری میکنند..یه جور الگو ان.."
سهون فوری جواب داد" نه احمق این یه محیط مصنوعی برای کپی کردن  ژن هاست..همون کاری که با ما می کنند که هرگز از اول وجود نداشته..طبیعت هیچ نیازی به کمک انسان نداشته و نداره.."
تحلیل های سهون منطقی به نظر می رسیدند و کیونگسو رو به فکر انداختن" درسته لیسا هم همچین حرفی رو زد..وقتی ازش در مورد رحم پرسیدم فکر میکرد بچه داره.."
" دیدی؟دیدی؟ همینه همینه.."
مغز سهون طبق عادت تیکه های شبیه به هم پازل رو کنار هم قرار می‌داد و در اون لحظه از یه فرضیه قوی به شدت خوشحال بود و فکر میکرد در حال حاضر آنقدر انرژی داره که می‌تونه به پایگاه رو با انرژیش بترکونه.
" بس کنید احمقا این چرت و پرتا چیه..ما هرچی بخوریم همونو بیرون میدیم..آدم و حیوان هیچ وقت بچه دستشویی نمیکنه.."
قبل از اینکه سهون بخواد به عنوان مدرک فیلمی که داشت رو ذکر کنه لوهان غیر منتظره از این فرضیه دفاع کرد " چرا می‌کنه.."
بک جوری بهش نگاه کرد که انگار انتظار داشت در اون جمع همسرش پشتش در بیاد نه اینکه باهاش مخالفت کنه.
" من دیدمش..میشه.."
" لو عزیزم..تو از چی حرف میزنی ؟.."
لوهان کمی خجالت زده شد و زیر چشمی به بک نگاه کرد" ماجرا برای خیلی وقت پیشه من فقط ده سالم بود.."
" تو دقیقا تو ده سالگی چیکار کردی که داری سرخ میشی؟.."
لوهان آهی کشید " من اصلا نمی فهمیدم و از چیزی خبر نداشتم..رایان یه ویدئو از اون طرف دیوار نشونمون داد..تو نبودی ولی من دیدمش..تو اون ویدئو یه پاندا چیزی شبیه سوسیس دستشویی کرد ولی رایان گفت که اون یه بچه پانداست.."
بکهیون با دست لپ هاشو پوشوند" تو یه کلیپ غیرمجاز دیدی؟..اونم با اون عوضی دراز رایان؟.."
" گفتم که نمی‌دونستم..اون لحظه کسی گوش نداد و مسخره اش کردن ولی وقتی سهون اینارو گفت یادم اومد.."

💠ᒪOᐯᗴ 3500💠Место, где живут истории. Откройте их для себя