If Someone Told You

2.3K 214 19
                                    

مین یونگی در دنیای عجیبی زندگی میکرد.دنیایی که هیچ چیزی درش غیرممکن و دور از انتظار نبود.حتی درختهایی با برگهای بنفش و صورتی و شکوفه های سبز رنگ واعصاب خوردکنشون.
این دنیای عجیب پر از رنگ بود.رنگهایی شاد و زنده که انگار با هم حرف میزدن.ساکنان سئول چه انسان چه الف و چه دورگه ها و تبدیل شونده ها و هرنوع موجود دیگه ای در کنار هم با ارامش زندگ میکردن.مردم یاد گرفته بودن با هم کنار بیان وگرنه چیزی جز نابودی و جنگ درست مثل اجدادشون منتظرشون نیست!!
سال 2186 میلادی و آگوست بود.
مین یونگی یک روز دیگه رو بعد از شبی طولانی شروع میکرد.داخل سلول آپارتمان دنج کوچولوش که برخلاف تمامی شهر انگار بویی از رنگهای شاد نبرده بود.
سالهای زیادی بود که مردم عادت کرده بودن به زندگی داخل خونه های نقلی و جمع و جوری که به وجود اومده بودن ومثل قارچ همه جا سبز شدن تا همه موجودات در تساوی باهم زندگی کنن.
اینجا همه چی عادلانه تقسیم میشد حتی محل زندگی ,گرچه افراد قانون گذار توی جامعه از رفاه بیشتری برخوردار بودن.
بگذریم....
مین یونگی یه انسان کامل بود که برخلاف همه مردم هیچ از این نوع زندگی کردن خوشش نمیومد.
داخل خونه اش رو پرکرده بود از مبلمان خاکستری رنگ.حتی دیوارها سفید بی روح بودن بدون حتی یک تابلو یا عکس که روی تاب بخوره و جلوه ای بهش بده.چند تا دوست داشت که مثل خودش از شهرهای اطراف اینجا اومده بودن تا از روزمرگی فرارکنن.
یه گروه موسیقی که یونگی توش میتونست به دور از سروصدا و بازی مسخره، رنگهای شاد پیانو بزنه درام بزنه و یه دلیل برای ادامه زندگیش داشته باشه!
گرچه خیلی ها با تعجب به نقطه نظراتش گوش میدادن اما خب...به درک!
برای یونگی مهم نبود و اصولا خودش روهم برای کسی توضیح نمیداد.
در یک کلام؛ توی یک شهر شلوغ و پر سروصدا...پر از گل و رنگ و رقص وشادی یه مین یونگی بود که دوست داشت با همون موهای ژولیده اش,با همون ظاهر ساده و خاکستریش بگرده و به نگاه سرزنشگر بقیه کوچکترین اهمیتی نده.
این هفته شیفت شب بود.تمام شب رو بیدار میموند و روی بارگذاری بلوکهای بلاکچین شبکه ای که راه انداخته بودن کارمیکرد.چد سالی میشد توی یک موسسه مالی مسئول پشتیبانی بود و این یه شغل عالی براش به حساب میومد.چرا؟
به این دلیل که با کسی حرف نمیزد,لازم نبود زیاد از اپارتمانش بیرون بره و تا دلش میخواست به درودیوار خونش زل میزد و پیانو تمرین میکرد!
صبح با کرختی تنش رو کشید.بیشتر از دو سه ساعت نتونسته بود بخوابه با اینکه هروقت شیفت شب بود روز بعد رو تا غروب افتاب میخوابید .تابستون و زمستون فرقی براش نداشت.یونگی تعطیلات نمیرفت.
هوسوک همیشه موهای قرمز رنگش رو از دست یونگی میکشید:
_تو دورگه ای مین. یه دورگه ی روح و انسان!!شایدم یه ومپایرکوفتی باشی که منتظری توی یه فرصت مناسب کار ما رو یکسره کنی!
شوخی های هوسوک تو جمع دوستانشون اینطوری شروع میشد و باقهقهه های وی و جونگکوک و جین و البته عربده های یونگی تموم میشد.
درسته اونها یه گروه ازاردهنده بودن که یونگی از بخت بد دوستشون داشت!
حالا هوسوک رفته بود خانوادش رو ببینه و یونگی هم شب به زور مجبور شده بود با جین و دوستای احمقانش بره بیرون. این بیشتر شبیه گروگان گیری بود نبود؟؟؟
روی تختش نشست و دستش رو بین موهای نعنایی و نرمش فروبرد. این ضایع شدن حقش بو.د!!!
احساس میکرد عقایدش پایمال شدن . بعد از اینکه مست کرد و اجازه داد دوستای شیرین عقلش موهاش رو به این حالت اسفبار دربیارن به همه عقایدش که انگشت شمار بودن! قسم خورده بود هرگز مست نکنه.
هوفی کشید و بلند شد.تهویه ی خونش به خوبی کار میکرد پس لازم نبود بدن خیس از عرقش رو دوباره بشوره!! همین دیشب حموم کرده بود.
تابستون لعنتی...
نورخورشید از پنجره داشت مردمکهاش رو سوراخ میکرد.خونش طبقه ی 15 ام یه اسمانخراش بود و این بالا خورشید بیشتر به خودش اجازه میداد تا وقیحانه شعله های اتشین و داغش رو روی چشمش بندازه
_مزاحم!
زیر لب گفت و به سمت دستشویی رفت
چشمهاش از بی خوابی کمی پف کرده بودن. یونگی اعتقاد داشت که زیباست!
اعتماد به نفس خوبی داشت و همین باعث میشد دنیا رو جدی نگیره!
همینطور که توی اینه به چشمهای پف الود و باریک تر شده اش نگاه میکرد فکرش سمت این رفت که همین حالا چی میتونه حالشو بهتر کنه؟
صورتش رو شست و هنوز درگیر این سوال بود.همزمان با خشک کردن صورتش گفت:
_آها...
خب.همه میدونیم که مین یونگی کمی متفاوت تر از بقیه است!
توی این جهان پرهیاهو به جز گروه دوستانه احمقش!سازهای موسیقیش و خونه ی نقلی خاکستریش!چیز دیگه ای هم بود که حالش رو خوب میکرد و یونگی میدونست دقیقا اون چیز رو باید کجا پیداکنه!
گرچه سرویس های تحویل خیلی خیلی سریع بودن اما برای اینکه داخل خونه نپوسه ترجیح داد تا قبل از ساعت 9 صبح بره خرید کنه و برگرده البته از این جمله که توی ذهنش تکرار میشد دوری کرد که:
"روش نمیشه تا همچین چیزی رو از پیک تحویل بگیره!"
همینجا پایین برج یه هایپر به اندازه ی یه شهر زیرزمینی وجود داشت!پر از مواد مورد نیاز همه قشرهای جامعه و از جمله حال خوب کن یونگی!
پس فقط یه شلوار جین مشکی تنگ روی پاهای لاغرش کشید و با همون تیشرت خاکستری اور سایزش که ساعد عای لاغر و پوست روشنش رو به رخ میشید و یک کلاه نقاب دار مشکی از خونه بیرون رفت.
توی هرطبقه هفت.هشت تا واحد کوچیک دیگه وجود داشتن که در این چند سال اخیر یونگی یکی دوبار بیشتر همسایه هاش رو ندیده بود.یک بار روزی که اسباب کشی کرد! و یک بار دیگه توی یه جلسه درباره ساختمون.
اسانسور با صدای ظریفی باز شد و خوشبختانه خالی بود
نه اینکه یونگی اجتماع گریز باشه فقط ادمی که تاصبح کار کرده و دوساعت خوابیده و حالا نیاز داره تاحالش بهتر بشه، مورد خوبی برای هم صحبتی با هیچ موجود بیچاره ای نیست!
دکمه همکف رو فشرد و حساب کرد که تا 20 ثانیه ی باقی مونده تا زمین میتونه چشماشو ببنده که خیلی زودتر از انتظارش اسانسور ایستاد.چون بعید بود به این زودی به همکف رسیده باشن یکی از چشمهاش رو باز کرد و در همون حالت دست به سینه و تکیه داده به دیواره اسانسور به تازه وارد نگاه کرد.
پسرکی کمی کوتاهتر از خودش,نه خیلی زیاد با حجمی از موهای صورتی رنگ روشن و دوگوش توله سگ وار که با خوشحالی تکون میخوردن و دریایی از بوی عطری مثل دریا وارد اسانسور شد.این بو یونگی رو یاد محل تولدش مینداخت.برای یک مرد عطر نامعمولی به نظر میرسید اما از نظر یونگی مطبوع و خوب بود!
موهای پرپشت پسر روی سرش درهم برهم بودن و درعین حال نظم خاصی داشتن یونگی تعجب کرد که چطور موهای اشفته خودش هیچوقت اینطوری نیستن؟ دم کوچولوی پسر که از پشت شلوار جینش بیرون اومده بود صحت حدس یونگی رو تایید میکردن.اون یه "توله سگ" انسان بود که بوی خوبی میداد.
به هرحال به محض بسته شدن درهای اسانسور یونگی چشمهاش رو بست.با اینکه درباره دیدن چهره اون پسر که چیزی ازش یادش نبود کمی کنجکاوی داشت قلقلکش میداد اما خواب خیلی خیلی مهمتر بود!شده برای چند ثانیه.متاسفانه پسر با یونگی هم عقیده نبود چون به محض حرکت دوباره اسانسور با انرژی زیادی برگشت:
_سلام من پارک جیمینم
از اونجایی که کسی به جز اون دو نفر داخل اسانسور وجود نداشت یونگی میدونست که مخاطب این معرفی یک دفعه ای خودشه.میتونست بی ادب بودن رو انتخاب کنه اما به دلایلی این کارو نکرد.توی دلش فحشی به استراحت چند لحظه ایش داد و چشمهاش رو باز کرد. البته اصلا سعی نکرد جلوی خواب الود بودنش رو بگیره.
وقتی به پسر نگاه کرد چند تا چیز رو متوجه نشد
1-چرا چشمهاش انقدر برق میزدن؟
2-چرا داشت همچین لبخند بزرگی میزد؟
3-این پسر چطور انقدر خوشگل بود؟؟!!
یونگی کور نبود!زیبایی ها رو میدید و این دورگه ی بامزه با دوتا گوش توله سگی سفید روبروش خیلی خوشگل بود,انقدر که چشمهای خسته یونگی کاملا باز شد:
_مین.....یونگی
خاک برسر! مثل لالا حرف زدی و ابروی خودتو بردی!
بعد از اینکه خودش رو به فحش کشید توجهش رو به جیمین داد که حالا داشت بیشتر میخندید:
_او اسم قشنگی داری.من تازه اومدم اینجا.همسایه جدید.طبقه 14 واحد421.تو شبیه عمه ی منی که یه ارایشگاه داره.
یونگی کمی اطلاعات رو پردازش کرد.خیلی عادی نبود کسی این وقت صبح با همچین انرژی ای انقدر پرحرف باشه و بهش ادرس بده! احتمالا فکر نمیکرد یونگی با یه بشقاب پر از کوفته برنجی میره دم خونش که؟!
دستش رو جلوی دهانش گرفت و برای صاف کردن صداش سرفه ای کرد:
_اها...
هنوز خوابش میومد همین!
دینگ
بالاخره رسیدن و دراسانسور باز شد.یونگی اهی کشید و جیمین براش دست تکون داد:
_میبینمت یونگی
و به خوشحالی به سمت درب خروجی ساختمون حرکت کرد .یونگ سرجاش ایستاد:
_الان با من غیرمحترمانه حرف زد؟؟!
شونه ای بالا انداخت:
_بهش میومد بچه سال باشه

Yoonmin Summer PackageWhere stories live. Discover now