Bring me back to home

467 61 12
                                    

بارون می‌بارید. چند ساعتی می‌شد که وسط ِ جنگل روی یه تخته سنگ نشسته بودم. عصبی دستم رو روی صورتم کشیدم؛ تمام ِ تنم خیس ِ آب شده بود. می‌خواستم اینجا بشینم تا بلکه از آسمون ایده‌ای برای نوشتن ِ کتاب جدیدم بهم الهام بشه؛ یه ایده ترسناک! برای همین که ساعت‌ها خیس آب شده بودم. اما اهمیتی نداشت، مهم الهامی بود که انگار هیچ وقت قرار نبود سر و کله‌اش پیدا بشه.
اینم شانس من بود؛ کلا توی زندگیم هیچ وقت شانس نداشتم، از وقتی چشم باز کردم تا الان که مثل ِ این بدبختا اینجا نشستم. از اون دسته نویسنده‌هایی بودم که هیچ وقت به جایی نرسید، البته تعجبی هم نداشت‌. آدم نوشتن نبودم، اما اصرار داشتم که بنویسم‌. با اینکه چرت می‌نوشتم. زندگی منم اینجوری می‌گذشت، همه بهم سرکوفت می‌زدن که با نوشتن هیچ چیزی رو نمی‌شه از پیش برد‌ می‌گن نوشتن برای من پول نمی‌شه. حالا نمیدونم راست می‌گن یا نه. اما چیزی بود که دوسش داشتم، حداقل توی این دنیا به چیزی علاقه داشتم. چون از وقتی پام رو گذاشتم توی این دنیای کثافت تا الان، خودم دقیق نمی‌دونستم که چی می‌خوام.

همچنان بارون می‌بارید. با بیحالی نگاهم رو به درخت‌ها که تا آسمون قدشون بود دوختم. هوا سرد بود. سبزی جنگل بعد از این همه ساعت دیگه داشت توی ذوقم می‌‌زد.
هیاهوی باد بین ِ بارون گم شده بود. مثل ِ اینکه باد هم همین الان وقت گیر اورده بود.
دستم رو دراز کردم و به فرود اومدن قطره‌ها روی دستم چشم دوختم. چه صحنه جالبی. همین چیزای کوچیک عمیقا خوشحالم می‌کرد. حداقلش بارون رو دوست داشتم، وگرنه باید اون رو هم لعنت می‌فرستادم و بخاطر باریدنش بهش فحش می‌دادم.

مثل ِ اینکه باید قدم می‌زدم. عیب نداشت بیشتر از این خیس بشم، حداقلش شاید حین ِ قدم زدن یه چیزی بهم الهام می‌شد.
پاهام توی گل انگار فرو رفته بود. بخاطر خیسی همه جا گِلی شده بود. لعنت بهش!
سعی کردم سریع‌تر قدم بردارم تا حداقل وضعیت رو واسه خودم بدتر از این نکنم. احساس می‌کردم گم شدم. نقشه رو اولای راه گم کرده بودم واسه همین روی سنگ نشسته بودم و تکون نمی‌خوردم. یجورایی ترسیده بودم.

نگاهم رو به دستم دوختم، انگشتام سرخ شده بود. احتمالا از سرما یخ می‌کردم و می‌میردم‌. شایدم هیولای توی داستان‌هام واقعی می‌شد و میومد و من رو می‌خورد!
عاشق نوشتن ِ داستان‌های تخیلی بودم. از بچگی چیزای ترسناک رو دوست داشتم، زندگی توی تخیلاتم واقعا لذت بخش بود و چی بهتر از این که می‌تونستم دنیای خیالی توی ذهنم‌ رو با نوشتن به بقیه نشون بدم؟ البته خانوادم هیچ‌وقت حامی من نبودن. پس کتابمم رو هم نمی‌خوندن.

نگاهم رو به رو‌به‌روم دوختم. صدای باد بهم حس خوبی می‌داد. بهتر از اون بوی خاک ِ بارون خورده بود. اگه می‌شد تا ابد توی این جنگل زندگی می‌کردم، اما حیف اینجا زنده نمی‌موندم. من یکم زیادی نازک نارنجی بودم.
کفشام کامل گلی شده بود. سرم داشت می‌ترکید. اما اهمیتی نداشت، تا زمانی که یه الهام بهم می‌رسید باید ادامه می‌دادم.
با دیدن قبرستون روی تپه رو‌به‌روم حس خوبی بهم دست داد، داشت عالی می‌شد. کاش اونجا یه چیزی به کله پوکم می‌رسید تا حداقلش باهاش شروع به نوشتن می‌کردم. دستم رو توی جیب ِ هودیم فرو بردم. دفترچه‌ام کامل خیس شده بود ولی عیبی نداشت، فکر کنم بازم می‌شد چیزی توش نوشت.

Yoonmin Summer PackageWhere stories live. Discover now