صبح کیری🧡(part 1)

1.4K 203 68
                                    

روز جمعه است.روزی که هیچ ادم نرمالی حوصله انجام هیچکاری رو نداره..اما کی گفته که کیم سئوکجین آدم نرمالیه!؟بعنوان آقای خونه باید صبح زود بلند شه و کارای روزانه اش رو انجام بده!

حالا چرا اقای خونه یا به اصطلاح کدبانو؟بخاطر اینکه همسرش کیم نامجون بهش گفته خونه بمونه و حواسش به بچه ها باشه!البته اون عاشق اقای خونه بودنه چون اینجوری بیشتر میتونه با بچه ها وقت بگذرونه!

نامجون یه تاجر موفق (businessman) و کمپانی بزرگی توی سئول داره.جین همون طور که داشت سعی می‌کرد نامجون و از خواب هفت پادشاهش بلند کنه داد زد:"نامجون پاشوووووووووو،بچه ها رو بیدار کن تا من صبحانه درست کنم!"

درواقع اون از بیدار کردن همسرش متنفر بود چون میدونست نامجون تا شب کار میکنه و تا میرسه خونه خودشو عین سیب زمینی پرت میکنه رو تخت میخوابه.
نامجون درحالی که سعی می‌کرد چشماشو باز کنه،نالید: "پنج دقیقه دیگه".

جین رفت کنار تخت بچه ‌‌و پیشونی جونگکوکی رو بوسید."پسرک قشنگم،زود باش پاشو!"جونگکوک چشماشو باز کرد و شروع کرد به گریه کردن!جین جونگکوک و باند کرد و همونطور که داشت کمرش رو ناز می‌کرد گفت:"گریه نکن کوچولوی من،اوما میدونه که گرسنت شده!بیا بریم تو اشپزخونه تا بهت یکم شیر بدم".
جونگکوک با بغض دماغ قرمز شدش رو بالا کشید و تو بغل اوماش وول خورد.

بعد دوش گرفتن مامجون رفت سراغ اتاق دوقلو ها و خواست بیدارشون کنه که دید همین الانشم بیدارن تهیونگ پرید بغل اپاش و داد زد:"ددی!!!"نامجون با خودش فکر کرد که جین باید بهش میگفت ددی نه تهیونگ."تهیونگ ددی نه اپا" تهیونگ با لبخند مسخره ای گفت"چشم" نامجون لپ تهیونگ و کشید و جیمین هم توی بغلش گرفت."حالا بیاین بریم برادراتون رو بیدار کنیم" جیمین و تهیونگ هم اپاشون و سفت بغل کردن تا نیافتن.

یونگی و هوسئوک هنوز خواب بودن.نامجون آه کشید و دوقلو هارو گذاشت روی زمین.الارم ساعت رو روشن کرد تا صدا بده.
رینگ!!!رینگ!!!رینگ!!!
بالاخره یونگی بیدار شد و گفت :اپا!نمیتونی یه جور دیگه بیدارم کنی؟؟؟ساعت خیلی اعصاب خورد کنه و خوابم بهم میزنه!بعدش هم بالشت و رو گذاشت رو صورتش.نامجون با لحن محکمی گفت:کیم یونگی همین حالا بیدار شو.من اومات نیستم که بخوام صبور باشم،وقتی میگم پاشو یعنی پاشو!پسر بزرگش همیشه لجباز بوده و به حرفش گوش نداده.

یونگی چشماشو چرخوند و روی تخت نشست.هوسئوک هم با ترس و لرز از صدای پدرش داشت تختش رو مرتب می‌کرد.نامجون دوقلو هارو بلند کرد  تا ببرشون حموم و تو راه به یونگی و هوسئوک گفت:"برید دوش بگیرید و صبحانه بخورید پسرا".

وقتی که همه سر میز نشستن تا صبحانه بخورن جین گفت:"اوما امروز باهاتون کار داره!.هوسئوک همون جور که داشت غذا میخورد پرسید":اوما شه کالی داری امرو؟" جین گفت:"یاااا هوسئوک با دهن پر حرف نزن،و اینکه قراره امروز هممون باهم بریم ساحل! تا بتونید با آواتون وقت بگذرونید"!.جین به بچه ها لبخندی زد و با عشق به همسرش خیره شد.

یونگی چشماشو چرخوند،هنوزم به خاطر اینکه پدرش باهاش اونجوری حرف زده بود ناراحت بود پس گفت:من حوصله ندارم که جایی برم.جین دست پسرشو گرفت و گفت:شیرینکم،بیا دیگه بدون تو ما جایی نمیریم تازه پدرتم فردا به یه سفره ۴ روزه میره!.یونگی آروم گفت:"باشه" و نگاهشو به اپاش داد.نامجون از دست یونگی اونقدرا هم عصبانی نبود ولی یونگی باید با احترام وادی بیشتر با پدر و مادرش صحبت کنه.نامجون گفت:"خیلی خب بچه ها بعد اینکه صبحانه تون رو تموم کردید برید آماده شید!دوقلو ها همین الانشم هیجان داشتن،همزمان گفتن":چشم اپا!!!"
——————
پارت اول تقدیم شما خوردنی های کیوت من!!!

ابهت نامجون و داشتید؟😎😌

برای اینکه اون قسمتی که هوسئوک داشت با دهن پر غذا میخورد و حرف میزد و بنویسم یه هلوی درشته کردم تو دهنم و با اون حرف زدم جرررر🥲💔

نظرتون چی بود؟؟؟ ☺️💖

ووت و کامنت بدید تا خوانواده بنگتن به فرزند خوندی بگیرتتون🥺😩

Bangtan family Where stories live. Discover now