روز جمعه است.روزی که هیچ ادم نرمالی حوصله انجام هیچکاری رو نداره..اما کی گفته که کیم سئوکجین آدم نرمالیه!؟بعنوان آقای خونه باید صبح زود بلند شه و کارای روزانه اش رو انجام بده!
حالا چرا اقای خونه یا به اصطلاح کدبانو؟بخاطر اینکه همسرش کیم نامجون بهش گفته خونه بمونه و حواسش به بچه ها باشه!البته اون عاشق اقای خونه بودنه چون اینجوری بیشتر میتونه با بچه ها وقت بگذرونه!
نامجون یه تاجر موفق (businessman) و کمپانی بزرگی توی سئول داره.جین همون طور که داشت سعی میکرد نامجون و از خواب هفت پادشاهش بلند کنه داد زد:"نامجون پاشوووووووووو،بچه ها رو بیدار کن تا من صبحانه درست کنم!"
درواقع اون از بیدار کردن همسرش متنفر بود چون میدونست نامجون تا شب کار میکنه و تا میرسه خونه خودشو عین سیب زمینی پرت میکنه رو تخت میخوابه.
نامجون درحالی که سعی میکرد چشماشو باز کنه،نالید: "پنج دقیقه دیگه".جین رفت کنار تخت بچه و پیشونی جونگکوکی رو بوسید."پسرک قشنگم،زود باش پاشو!"جونگکوک چشماشو باز کرد و شروع کرد به گریه کردن!جین جونگکوک و باند کرد و همونطور که داشت کمرش رو ناز میکرد گفت:"گریه نکن کوچولوی من،اوما میدونه که گرسنت شده!بیا بریم تو اشپزخونه تا بهت یکم شیر بدم".
جونگکوک با بغض دماغ قرمز شدش رو بالا کشید و تو بغل اوماش وول خورد.بعد دوش گرفتن مامجون رفت سراغ اتاق دوقلو ها و خواست بیدارشون کنه که دید همین الانشم بیدارن تهیونگ پرید بغل اپاش و داد زد:"ددی!!!"نامجون با خودش فکر کرد که جین باید بهش میگفت ددی نه تهیونگ."تهیونگ ددی نه اپا" تهیونگ با لبخند مسخره ای گفت"چشم" نامجون لپ تهیونگ و کشید و جیمین هم توی بغلش گرفت."حالا بیاین بریم برادراتون رو بیدار کنیم" جیمین و تهیونگ هم اپاشون و سفت بغل کردن تا نیافتن.
یونگی و هوسئوک هنوز خواب بودن.نامجون آه کشید و دوقلو هارو گذاشت روی زمین.الارم ساعت رو روشن کرد تا صدا بده.
رینگ!!!رینگ!!!رینگ!!!
بالاخره یونگی بیدار شد و گفت :اپا!نمیتونی یه جور دیگه بیدارم کنی؟؟؟ساعت خیلی اعصاب خورد کنه و خوابم بهم میزنه!بعدش هم بالشت و رو گذاشت رو صورتش.نامجون با لحن محکمی گفت:کیم یونگی همین حالا بیدار شو.من اومات نیستم که بخوام صبور باشم،وقتی میگم پاشو یعنی پاشو!پسر بزرگش همیشه لجباز بوده و به حرفش گوش نداده.یونگی چشماشو چرخوند و روی تخت نشست.هوسئوک هم با ترس و لرز از صدای پدرش داشت تختش رو مرتب میکرد.نامجون دوقلو هارو بلند کرد تا ببرشون حموم و تو راه به یونگی و هوسئوک گفت:"برید دوش بگیرید و صبحانه بخورید پسرا".
وقتی که همه سر میز نشستن تا صبحانه بخورن جین گفت:"اوما امروز باهاتون کار داره!.هوسئوک همون جور که داشت غذا میخورد پرسید":اوما شه کالی داری امرو؟" جین گفت:"یاااا هوسئوک با دهن پر حرف نزن،و اینکه قراره امروز هممون باهم بریم ساحل! تا بتونید با آواتون وقت بگذرونید"!.جین به بچه ها لبخندی زد و با عشق به همسرش خیره شد.
یونگی چشماشو چرخوند،هنوزم به خاطر اینکه پدرش باهاش اونجوری حرف زده بود ناراحت بود پس گفت:من حوصله ندارم که جایی برم.جین دست پسرشو گرفت و گفت:شیرینکم،بیا دیگه بدون تو ما جایی نمیریم تازه پدرتم فردا به یه سفره ۴ روزه میره!.یونگی آروم گفت:"باشه" و نگاهشو به اپاش داد.نامجون از دست یونگی اونقدرا هم عصبانی نبود ولی یونگی باید با احترام وادی بیشتر با پدر و مادرش صحبت کنه.نامجون گفت:"خیلی خب بچه ها بعد اینکه صبحانه تون رو تموم کردید برید آماده شید!دوقلو ها همین الانشم هیجان داشتن،همزمان گفتن":چشم اپا!!!"
——————
پارت اول تقدیم شما خوردنی های کیوت من!!!ابهت نامجون و داشتید؟😎😌
برای اینکه اون قسمتی که هوسئوک داشت با دهن پر غذا میخورد و حرف میزد و بنویسم یه هلوی درشته کردم تو دهنم و با اون حرف زدم جرررر🥲💔
نظرتون چی بود؟؟؟ ☺️💖
ووت و کامنت بدید تا خوانواده بنگتن به فرزند خوندی بگیرتتون🥺😩
YOU ARE READING
Bangtan family
Fanfictionکیم نامجون و کیم سئوکجین ازدواج کردن و صاحب ۵ تا بچه ی دردسرسازن! بیاین ببینیم چه اتفاقاتی برای این خوانواده دوست داشتنی می افته! Couple:namjin Writer:starmellys Translator:nilsa1388