ساحل گوگولی🧡(part 2)

1.1K 170 65
                                    

مبالاخره خانواده اگوری پگوری قصه ی ما رفتن ساحل.تهیونگ و جیمینم همینطور که داشتن جیغ میزدن و میدویند،توجهی به حرفای جین بدبخت نداشتن و اینجا یونگی رو داریم که هنوز هیچکاری نکرده، خسته شده.

جین داد زد:"بچه ها حواستون باشه زمین نخورید!!!"و همونجور که خودتون حدس زدید دوقلو ها حرف جین و به دیک نداشتشون گرفتن و به ادامه ی جیغ زدن،دویدن و پرت کردن شن به همدیگر رسیدن.

جین به پسر بزرگشون گفت:"یونگی عزیزم،میشه دوقلو ها رو بیاری اینجا،اوما باید لباساشون رو عوض کنه".یونگی سرشو به معنای خیلی گشادی تکون داد و رفت سراغ برادراش.جین رفت سراغ جونگکوک تا پوشکشو عوض کنه و نامجونم داشت وسایل و زیرانداز رو زمین میچید.

جین به همسرش که نیومده دراز کشیده رو زیرانداز گفت:"بیب،جونگکوک و یه لحظه بگیر تا من لباس دوقلو هارو عوض کنم!".نامجون گفت:باشه عسلم،بده ببینم اون قولی موچیووووو.جین جونگکوک و رو سینه ی نامجون گذاشت و نامجون هم محکم گرفتش تا یه وقت نیافته خب...جونگکوک یکم زیادی وول میخورد.

یونگی با یه دستش گوش جیمین و با دست دیگش گوش تهیونگ و گرفته بود

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

یونگی با یه دستش گوش جیمین و با دست دیگش گوش تهیونگ و گرفته بود.جیمین با چشمانی همچو دریا دوان دوان به سمت اومای عزیزش میرفت که یهو زارت افتاده‌ رو شن ها که باز پاشد و به سمت مثلا فرشته ی نجاتش رفت.جیمین:"اوماااا،درد میکنهههه".

یونگی چشماشو چرخوند و گفت:"تقصیر خودته که به حرفم گوش ندادی،بچه های بد باید تنبیه بشن!".تهیونگم همونجور که مثل محصول جفتگیری پاندا و کوالا به پای مامانش چسبیده بود گفت:اما خودتم به حرف باباییی گوش ندادی پس چرا خودت تنبیه نشدیییی؟؟؟".

جین کلافه داد زد:"بسه بچه ها،یونگی و هوسئوک با من بیاید تا لباساتونو عوض کنم".جونگکوک با آرامش رو شکم باباییش خوابش برده بود که ناگهان یاد اوماش افتاد و شروع کرد به عر عر کردن:"اومااااا،اوماااا".

نامجون جونگکوک و گذاشت رو پاشو سرشو یه عالمه بوس کرد و گفت:"هیششش،نگران نباش بیبی،اوما که جایی نمیره تازشم تو اپا رو داری!".جونگکوک به اندازه اوماش با اپاش صمیمی نبود خب..شاید چون نامجون زیاد خونه نمیومد..عادیه مگه نه؟(:

نامجون شیشه شیر جونگکوک و گرفت سمت دهنش تا بخورش ولی اون پسش زد و حتی بلند تر شروع به گریه کردن کرد.جین بعد پوشوندن مایو تن بچه ها اومد پیش نامجون و جونگکوک.نامجون به همسرش گفت:"خوشگلم جونگکوکی دنبال تو میگرده".

جین هم جونگکوک و بغل کرد و دم گوشش یه سری چیزایی مثل:"کیوتم من اینجام..گریه نکنیا اوما ناراحت میشه و..".نامجونم رفت سراغ داداشیای تا حواسش بهشون باشه و جینم پیش جونگکوک باشه تا دیگه مرواریدای با ارزششو هدر نده.

جیمین و تهیونگ معلوم نبود تو آب داشتن چه غلطی میکردن ولی به هر حال مهم اینه که نامجون حواسش بهشون بود.هوسئوکم کنار اپاش نشسته بود و از وقت گذروندن با اون ذوق می‌کرد و لذت میبرد.هوسئوک آروم دست نامجون و گرفت و نامجون هم با صورت نامشوک بهش زل زده بود( فیسش و توی لایو تولدش که داشت دور خودش میچرخید و دید شمعای کیکه خاموش شدن در نظر بگیرید)

هوسئوک گفت:اپا من خیلی دلم برات تنگ میشه وقتی که میخوای بری سفر.نامجون هوسئوک گذاشت رو پاهاش و بغلش کرد.هوسئوکم که فرقی با گوجه نداشت گفت:یاااا اپاااا نکن دارم خفه میشمممم من دیگه بچه نیستم.
یه نگاهم به دور و بر انداخت که خدایی نکرده کسی اون دو تا رو تو اون حالت نبینه.

نامجون گفت:هوسئوکیییی با اینکه دیگه ۱۲ سالت شده اما هنوزم بچه ی منی.هوسئوک با قیافه پوکری جواب داد:اما من ۷ سالمه/:.و ما اینجا نامجون و داریم که خودشو و حافظشو لعنت میکنه پس برای اینکه بحث و عوض کنه گفت:فقط ۴ روز میرم و زود برمیگردم خب؟هوسئوک بغض کرده بود ولی نمیخواست که اپاش فکر کنه اون پسر ضعیفیه پس صورتشو تو بغلش قایم کرد و سرشو به معنای باشه تکون داد و پاشد تا بره پیش برادراش.

اما..یه اتفاقی افتاده بود.نامجون هر چی اینور و اونور و نگاه میکرد نمیتونسن یونگی رو ببینه. به هوسئوک گفت که دوقلو ها رو ببره پیش جین.هرچی اسم یونگیو داد میزد خبری نبود که یهو چشمش به یه پسر با چشمای اشکی افتاد و سریع به سمتش حرکت کرد.

اون پسر کنار یونگی بود و داشت گریه میکرد.نامجون پرسید:چیشده یونگیا،این پسره کیه و چرا داره گریه میکنه؟پسر کوچولو جواب داد:من داشتم یه قلعه ی شنی درست میکردم که اون اومد و همش رو خراب کرد.نامجون یه شکلات از جیبش دراورد و گفت:اوه عزیزم نگران نباش بیا این شکلات و بگیر و برو پیش خوانوادت،تنها بودن خطرناکه.

پسر تشکری کوتاه کرد و رفت پیش خوانواده اش.نامجون محکم دست یونگی و گرفت و با عصبانیت گفت:دنبالم بیا بچه قراره که به اومات راجب این قضیه بگیم.نامجون یونگی و برد پیش جین و همه چی رو براش تعریف کرد.نامجون گفت:برای یه هفته پلی استیشن بازی کردن ممنوعه و باید دستشویی ها رو هم تمیز کنی.یونگی خواست چیزی بگه که جین گفت:حرف نباشه یونگی،این تنبیه برای کار امروزته،باید ازش درس بگیری.

بعد از خوردن شام خوانواده ی ما به سمت خونه حرکت کردن.جین ناراحت بود و برای پسر بزرگش اعذاب وجدان داشت اما نامجونی راست میگفت.

—————————
شلام گنده بک به خرس کوچولوهای مننننن😍😌

پارت جدید آوردم براتوننننن😎🥳

بنظرتون یونگی حق داشت تنبیه بشه؟🙂💔

هوسئوک و داشتید چقدر کیوت بودددد🥺🤍

تا پارتی دیگر بدرودددد😭💖
ووت و کامنت یادتون بره با روش خوانواده بنگتن عمل میکنمممااااا😂🍓

دوستتون دارم سارانگههههه😆💚

Bangtan family Where stories live. Discover now