اشتی پدر پسری🧡( part 4 )

1.1K 159 28
                                    

نامجون

همونجور که وارد خونه میشدم داد زدم:
-بچه هاااا،بابایی اومده خونههههه
قلبم با دیدن دویدن دوقلو ها به سمتم ذوب شد
هردوتاشون رو بغل کردم و گونه هاشون رو بوسیدم.
-باباي برگشتههه ته ته خيلي دلش برات تنگ شده اپاااا
سوکجین هم با هوسئوک به سمتم اومدن،گونه ی هوسئوک رو بوسیدم که گفت:
-ایییییییی اپاااا،چند بار بهت گفته بودم.من دیگه پسر بزرگی شدم این کار ها خیلی خجالت اورهههه.
حرفای هوسئوک و نادیده گرفتم و بیشتر بوسیدمش
هوسئوک سعی میکرد از بغلم باید بیرون و منم بیشتر بوسش میکردم و دوقلو ها هم میخندیدن.پاشدم و به سمت عشق زندگیم رفتم:
-هرروز زیباتر از قبل میشی بیب.
نگاهشو ازم دزدید و خودشو توی بغلم قایم کرد.با اینکه چند ساله که ازدواج کردیم هنوزم حرفام باعث میشه لپاش سرخ شه.خواستم ببوسمش که با دست زد توی سرم./:

-چندبار بهت بگم جلوی بچه ها منو نبوس کیم فاکجون؟
خندیدم و پرسیدم :
-یونگی و کوکی کجا سر میکنن؟
-کوکی که خوابه و یونگی هم توی اتاقشه.
سرم و تکون دادم و رو به بچه ها گفتم:
-خیلی خب رفیق کوچولو ها،بیاین به آپا کمک کنین تا از تو ماشین کادو هاتون رو براتون بیارههه.
دوقلو ها و هوسئوک همونجور که جیغ میزدن به سمت ماشین رفتن.
-نامجونا،برو پیش یونگی و باهاش حرف بزن.من حواسم به بچه ها هست.
لبخندی زدم و بوسه ی کوتاهی روی لبای خوردنیش کاشتی که دوباره مثل گوجه سرخ شد و بدو بدو پیش بچه ها رفت.

به سمت اتاق یونگی رفتم و بدون در زدن در اتاقش رو باز کردم که دیدم داره با مکعب روبیکی که براش خریدم بازی میکنه.
-پیشی کوچولو،اپا برگشته..دلت برام تنگ نشده ؟
به سمتش رفتم و موهاش رو نوازش کردم،هیچ چیزی نگفت و متوجه شدم ناراحته.
-لطفا اینجوری نباش یونگی،حتی نمیتونی تصور کنی که من چقدر دوستت دارم.تو پسرمی اخه چجوری ازت متنفر باشم؟ اپا دعوات میکنه نه بخاطر اینکه ازت بدش میاد بلکه بخاطر اینکه دوستت داره و نمیخواد اتفاقی برات بی آفته.
یه دفعه پاشد و دستاشو دور کمرم حلقه کرد و با بغضی که داشت تبدیل به گریه می‌شد گفت:
-منم دوستت دا-هق دارم اپا هق بب-بخشید.
لبخندی زدم و دستش رو گرفتم،گفتم:
-اشکالی نداره شیرین عسلم بابا میبخشتت.بیا بریم طبقه پایین تا هدیه هات رو بهت نشون بدم.

هیچکس

بعد شام دوقلو ها رفتن تا با اسباب بازی هایی که نامجون براشون گرفته بازی کنن.نامجون برای جونگکوک یه گیتار الکتیریکی پلاستیکی ،برای تهیونگ یه شیر عروسکی،،برای جیمین یه خرس عروسکی ،برای هوسئوک یه ماشین آسباب بازی بزرگ و برای یونگی سری مانگا و کمیک های ناروتو و مرد عنکبوتی و گرفته بود.
جونگکوک به سمت نامجون رفت و روی پاهاش نشست:
-اپ-اپا؟
نامجون که خودش ریخته بود پشماش مونده بود یا حیرت گفت:
-کوکو یه بار دیگه بگو چی گفتی؟؟؟
-اپا؟اپااااا
نامجون صورت جونگکوک و یه عالمه بوس کرد و جونگکوکم که قلقکش اومده بود شروع کرد به خندیدن.

هوسئوک با کلافگی دست یونگی رو گرفت و گفت:
-یونگی هیونگ،میشه توی این مسئله های ریاضی کمکم کنی؟هیچی نمیفهمم.
پسر بزرگتر چشماشو چرخوند و گفت:
-نه،من وقتی ندارم بهت کمک کنم...پس تو چه چیزی توی مدرسه یاد گرفتی؟
هوسئوک دوباره تلاش خودشو کرد و گفت:
-من فقط کمک میخوام هیونگگگ،از کجا معلوم شاید وقتی معلم داشته درس میداده من خواب بوده باشم؟
یونگی دستش رو از دستت یونگی میکشه بیرون و به ادامه ی درست کردن مکعب روبیکش میپردازه.
هوسئوک که از دست یونگی ناراحت شده بود آهی کشید و به سمت تختش رفت تا بخوابه و اهمیتی هم به کشیش نداد.یونگی ابروهاشو تو هم کشید اما با به یاد آوردن اینکه چند روز دیگه تنبیهش تموم میشه و میتونه پلی استیشن بازی کنه لبخندی زد و رفت تا بخوابه.

🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻

پارت جدیدددد😍😋

دوستش داشته باشین لطفا🥺💙

یه پارت این و دو پارت فن فیکشن سپ را اپ کردم💖☺️

به احتمال زیاد قراره سه تا فیک دیگه هم بهشون اضافه شه پس حتما من رو فالو کنین که وقتی اطلاع دادم اپ میشن اونجا باشین گوگولیاااا😍🌸

دوستتون دارم یه عالمههه👅👄

ووت و کامنت یادتون نرهههه💜😘

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Nov 11, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Bangtan family Where stories live. Discover now