p.6

3.2K 303 23
                                    

«میری یا یه لگد به کونت بزنم؟»
جونگکوک اهمیتی به حرف های تهیونگ نداد و از اتاق بیرون اومد و به سمت پذیرایی رفت
چشم غره ای بهش رفت و سرش رو تکون داد
چطور یک نفر جرعت میکرد که سوالش رو بدون جواب بذاره؟
دنبالش راه افتاد تا جایی که جونگکوک بیخیال روی کاناپه ی بزرگی نشست
«بهت گفتم برو بیر.....»
«یاد چیزی نیوفتادی؟»
جونگکوک گفت و پاهاشو باز کرد و روی میزی که رو به روی کاناپه بود گذاشت
قطعا این کارش باعث انفجار تهیونگ از عصبانیت میشد
«برای بار هزارم دارم اینو میگم برو بیرون»
تهیونگ گفت و قدمی به جونگکوک نزدیک شد
انگشت اشاره اش رو باحالت تهدید بالا اورد
جونگکوک اهمیتی نداد و لبخند معصومانه ای‌زد
«دارم همون کاری و میکنم که تو خونه من انجامش دادی عزیزم»
«همم،دارم میبینم ....پس چطوره همه چیز راجبِ اون روزو تکرار کنیم؟»
تهیونگ گفت و قبل از اینکه جونگکوک فرصت کنه تا جمله اشو تحلیل کنه مشتی به فکش زد،دقیقا مثل همون روز!
جونگکوک یخ زده سرجاش نشست وقتی مزه خون رو حس کرد دستی به لب پایین اش کشید

«دلم نمیخواد بهت اسیب برسونم...پس...»
تهیونگ گیج شده بود،مردی که دلش میخواست سر به تنش نباشه ، گفته بود که نمیخوام بهت اسیب برسونم؟
«چی؟»
«نمیخوام بهت اسیب برسونم»
جونگکوک گفت و رو به روی تهیونگ ایستاد
«میخوام ازت محافظت کنم نه این که بهت صدمه برسونم»
جونگکوک توی گوش تهیونگ‌ زمزمه کرد و‌ پشت تهیونگ ایستاد
تهیونگ لرزی کرد و شک‌زده سرجاش ایستاد
هنوز متوجه حرفای جونگکوک نشده بود
اصلا میدونست که تهیونگ از شنیدن این حرفا خوشحال شده بود؟
اما وقتی که پوزخند جونگکوک رو دید حس های درونی ناشناخته اش از هم فرو‌پاشید
جونگکوک بدون این که ثانیه ای هدر بده بازوی تهیونگ‌ رو گرفت و پشتش قفل کرد
حالا تهیونگ بدون هیچ گاردی تو چنگش بود
«واو تو واقعا خیلی راحت تو تلهِ من گیر میوفتی کیم احمق تهیونگ»
خدا میدونست که تهیونگ برای بار چندم احساس حماقت و احمق بودن میکرد
سعی کرد خودش رو از چفت محکم دست های جونگکوک ازاد کنه اما یه خوردهِ ام نتونست مرد رو تکون بده
جونگکوک بیشتر بازوهاش رو به پشت اش فشار داد و باعث شد تهیونگ از درد قوسی به بدنش بده
اما جرعت نداشت تا دردش رو نشون بده تا بیشتر از این تحریکش کنه.
«ولم کن حروم زاده»
تهیونگ از بین دندون های چفت شده اش غرید و باعث شد جونگکوک خنده ی بلندی کنه
«تو واقعا حرفای منو باور میکنی؟اونم درصورتی که میدونی دلم میخواد بیشتر از هرکسِ دیگه ای بهت اسیب برسونم؟»
در حقیقت تهیونگ هم تعجب کرده بود!
از این که چرا حرف هاش رو باور میکنه؟و برای همین فکر میکرد که بزرگترین احمق توی این دنیای لعنتی ایه..
تهیونگ دوباره تلاش کرد تا از چنگ جونگکوک رها بشه اما جونگکوک محکم تر از قبل به بدنش چسبید و خندید
«میدونی....شاید من احمق باشم...ولی...حدس میزنم که..یه حسایی دارم»
جونگکوک خنده اش رو قورت داد
«چی؟»
«اره،من واقعا یه حسایی دارم...»
قبل از این که جمله اش رو تموم کنه از فرصت استفاده کرد و دست شل شده جونگکوک رو از بازوش جدا کرد
به سمتش برگشت و لگدی به بالزهاش زد
جونگکوک روی زمین افتاد و از درد پیچ و تابی به بدنش داد
«گول حرفامو خوردی؟اخی»
تهیونگ گفت و به مردی که از درد فریاد میکشید خندید
«برای بار دومه که دارم به دیکت لگد میزنم...کی میدونه شاید دیگه نتونستی کسی رو به فاک بدی»
پذیرایی پر شد از اکوی خنده های تهیونگ و این جونگکوک رو عصبی و خجالت زده میکرد
بعد از مدتی که برای جونگکوک چندین سال گذشت از روی زمین بلند شد و درست رو به روی تهیونگ ایستاد
خون جلوی چشم هاشو گرفته بود،
تهیونگ با افتخار سر جاش ایستاده بود،دیدن جونگکوکی که از درد به خودش میپیچید سرگرمی جالبی براش بود
همین که جونگکوک دهن باز کرد تا چیزی بگه گوشی اش به صدا دراومد
چشم غره ای از سر بیچارگی به تهیونگ رفت و تماس رو وصل کرد
هنوز هم به تهیونگ خیره شده بود ،به مردی که پوزخند بی شرمانه ای روی لب هاش بود
«سلام»
«چی؟؟»
«واقعا؟.........دمت گرم»
جونگکوک‌ خوشحال به نظر میرسید،جوری لبخند میزد که انگار درد و عصبانیتِ چند لحضه پیش اصلا وجود نداشت،از‌اونجایی که با لبخند به تهیونگ خیره شده بود کمی مشکوک به نظر میرسید
یه‌ جای کار میلنگید!
جونگکوک تماس رو قطع کرد و با لبخند دندون نمایی به تهیونگ نزدیک شد
این دفعه تهیونگ‌ خودش رو برای تله های احتمالی جونگکوک اماده کرد بود
ولی جونگکوک‌ فقط دستشُ روی‌ شونه اش گذاشت و چند ضربه اروم بهش زد
«خدانگهدار ته...امیدوارم که خیلی زود دوباره همدیگرو ملاقات کنیم»
تهیونگ با گیجی سرجاش ایستاد،اصلا اون کی بود که انقدر خوشحالش کرده بود؟چرا جونگکوک به اون لبخند میزد؟
هیچ نظری راجبش نداشت
«حس خوبی به این قضیه ندارم...»

Taehyung's pov

بلاخره روزی که قرار بود با وانگ معاملهِ داشته باشه فرا رسید
معاملهِ ارزشمندی رو در امریکا از دست داده بود و وانگ تصمیم گرفته بود که معامله پر سودی
رو با تهیونگ داشته باشه تا تجهیرات مورد نیازش رو به دست بیاره
و امروز روزی بود که قرارداد نهایی بسته میشد
بیشتر از هروقت دیگه ای خوشحال بود
بعد از اون همه اتفاقی که افتاده بود،مخصوصا با جونگکوک لعنتی....
نیاز به کمی سرخوشی داشت و شاید امروز میتونست با این معاملهِ طلایی به دستش بیاره
سوار فراری اش شد و بلاخره به محل قرارشون رسید
جکسون وانگ‌ رو دید که کنار در ایستاده و لبخندی به لب داره لبخند متقابلی زد و باهاش دست داد
«خوشحالم از این که شخصا میبینمت،کیم تهیونگ»
«باعث افتخار منه جکسون وانگ،خوشحالم از این که قراره با شما معامله کنم.»
«راجبِ اون....آه....تهیونگ..»
جکسون جمله اش رو کشید،نمیدونست باید چی بگه
«چیزی میخوای بگی؟»
تهیونگ احساس بدی داشت،یه چیزی اینجا درست نبود
«نمیتونم قرارداد ...امریکا رو باهات ببندم»
«چرا؟؟»
«دم دمای اخر،مجبور شدم با یهِ نفر دیگه قرارداد ببندم...و اون فرد تمام شرایط و تجهیزاتی که ما به شدت برای خرید و فروش با فرانسه نیاز داشتیم رو دارا بود..میدونم که باید بهت میگفتم اما باید معامله رو باهاش انجام میدادم چون اون یکی از افراد نزدیک.....»
«اون کیه؟؟؟»
تهیونگ بین حرف هاش پرید،جکسون از واکنش ناگهانی تهیونگ جاخورد خیلی عصبی بود
و حتی گفتن اسم اون فرد ترسناک ترش هم میکرد
ولی‌چاره ای نداشت نباید با تهیونگ در می افتاد.

«جونگکوک،جئون جونگکوک»

حالتون چطوره؟
امیدوارم مثل من از دست تهکوکِ فوربیدن سرتونو به دیوار نکوبید:)
حرف دیگه ای نیست،لذت ببرید🤍

Forbidden Love|𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕|Where stories live. Discover now