با ترس از جاش بلند شد و از تختی که روش بود پایین پرید. به لباس های سفیدش نگاه وحشت زدهای کرد. چرخید و به اتاقی که توش بود نگاهی انداخت. باورش نمیشد.
این قطعا یک کابوس بود!این اتاق... دقیقا همونهایی بود که توی داستان و فیلمهای تاریخی دیده بود!
پارچههای قدیمی... که مطمئناً اسمشون رو نمیدونست، روی همه جا پهن شده بود.
دکوراسیون اتاق جوری بود که احساس میکرد همین الان ممکنه که غش کنه. این قطعاً یک شوخی بزرگ بود!
اگر همین الان از در میرفت بیرون میدید که داخل یک صحنهی فیلم برداریه... نه چیزی بیشتر.
زمانی که خواست به سمت در اتاق قدم برداره در اتاقش زده شد و صدای زنی رو شنید:
- سرورم برای آماده کردنتون اومدیم.
و بعد در کشویی زیبا با طرح شکوفههای صورتی جلوی چشمهای متعجب جونگکوک باز شد و بعد، چند خانم با لباسهای هانبوک و موهای بسته شده با کمرهای خمیده داخل شدن.
اون رو در کمال احترام جلوی آینه نشوندن و جونگکوک تازه متوجه بلند بودن موهاش شد!
اون گوش داشت؟!
با ترس به گوشهای سفیدی که لابهلای دست خانمها با لطافت بلند میشد خیره شد و تازه فهمید اون چیزی که قصهگو گفته بود که در تکاپو بندازتشون، درواقع هایبرید بودنشون بود و الان جونگکوک یه فاکینگ هایبرید خرگوش بود!
بعد پوشیدن لباس بلند سفیدرنگ و شونه زدن موهاش توسط اون خانمها که حالا فهمیده بود ندیمهاش هستن، همه از اتاقش خارج شدن.
چند ثانیه روی صندلیش موند و به خودش خیره شد و بعد کمکم اشک هاش در اومد:
+ نمیخوام... به خدا نمیخواستم قصهگویِ عزیزم... تهیونگا کجای؟! این یه شوخیه؟
بینیش رو بالا کشید و تصمیم گرفت از اتاق بیرون بره تا تهیونگ رو توی این دنیای لعنت شده پیدا کنه که دوباره صدای ندیمهاش اومد:
- سرورم پرنس لیشاعو میخوان شما رو ببینن.
و بعد در دوباره باز شد.
درک نمیکرد، نباید از اون اجازه میگرفتن؟
چرا همشون همینطوری میاومدن توی اتاق؟چند ثانیهی بعد، پسر سیاه پوشی که هایبرید گرگ بود وارد شد. ناخداگاه عقب رفت و از مرد فاصله گرفت که باعث خندهاش شد:
- اوه شاهزاده منو ببخشین. گرگ خرگوش میخوره و این طبیعته. اما من به شما آسیبی نمیزنم لطفا آروم باشین.
جونگکوک با تعجب به پسر روبه روش نگاه کرد. شاهزاده؟!
نفس راحتی کشید، حداقل قرار نبود بهش خیلی بد بگذره!
YOU ARE READING
'⋆『Narrator, Am I Joke To You?!』
Fanfiction- حالم از تاریخ بهم میخوره! - قبول دارم، ولی حداقل برای امتحانت بخون... - ازش متنفرم! توی زندگی همیشه چیزهایی هست که به سلیقهی ما نمیخوره. اما خب اونها با لبخند همیشگیشون میان تو زندگی و ما رو مجبور میکنن تا قبولشون کنیم. و حالا چی میشه اگه جو...