به محض اینکه در رو بست، با دختری جوان و زیبا که پشت بهش کنار در ایستاده بود مواجه شد و ترسیده عقب پرید و به در خورد. دختر با صدای در برگشت و با دیدن شاهزادهش سریعاً تعظیم کرد:
- سرورم!
دستش رو از روی قلبش برداشت و کنار بدنش قرار داد:
+ شـشما..؟ با من کاری داشتین؟
دختر با لحن مؤدبانهای که مورد خطاب قراره گرفته بود خجالت کشید و سرش رو بیشتر خم کرد:
- من ندیمه جدیدتون هستم عالیجناب، ندیمه قبلی رو پدرتون اخراج کردن.
جونگکوک دهانش رو باز کرد "آها"ی کشیده و لوسی گفت. گوشهی لب راستش رو بالا کشید و سرش رو بالا و پایین کرد:
+ خیلی هم عالی! اسمتون چیه؟
دخترک سریع جواب داد:
- ریرا هستم قربان
جونگکوک لبخندی زد و دستهاش رو به هم کوبید:
+ خب ریرا شی... منو میبری به خوابگاه ولیعهد؟
وقتی نگاه متعجب ندیمهش رو برای لحظهای روی خودش دید، هُل شد و آب دهانش داخل گلوش پرید. شروع به سرفه کردن کرد و بعد از آروم شدنش جلوی دختر نگران شده، حرفش رو اصلاح کرد:
+ یـیعنی.. منو تا خوابگاه ولیعهد همراهی کنید، لطفاً.
ریرا که از این همه احترام شاهزاده با ندیمهش به وجد اومده بود و برای اولین بار احساس کرد کمی، فقط کمی ارزشمنده. برای دختری مثل اون که به عنوان برده فروخته شده بود، چیزی که توی لغت نامهش معنی نداشت، "ارزشمند" بود و حالا این شاهزاده طوری باهاش رفتار کرده بود که انگار اون هم یه انسانه.
اما نمیدونست سه برادر بزرگتر دیگه هم با ندیمههاشون همینقدر محترم رفتار میکنن یا نه. به هر حال اون از همین حالا تصمیم گرفته بود تا پای مرگش به کوچکترین شاهزاده خدمت کنه، چون نمیخواست ارباب دیگهای داشته باشه. نه تا وقتی اربابی به این خوبی پیدا کرده بود!
سرش رو خم کرد و گفت:
- چشم شاهزاده.
و بعد هنگامی که میخواست راه بیوفته، دوباره ایستاد و برگشت:
- عذرخواهم سرورم، هوا سرده، و شما هیچ چیزی جز لباس عادیتون نپوشیدید؛ اگر میشه-
حرفش با اوه خجالتزدهی جونگکوک قطع شد و متعجب بهش نگاه کوتاهی کرد. جونگکوک خودش رو داخل اتاقش انداخت و شنل خز مشکیرنگی برداشت و به بیرون برگشت. وقتی ندیمهش جلوتر از اون برای راهنماییش شروع به قدم برداشتن کرد، شنل سنگین و کلفت رو روی شونههاش انداخت و دنبالش راه افتاد.
خیلی خوشحال بود که ندیمه داره، چون اون نمیدونست خوابگاه ولیعهد کجاست، یا اصلاً اون رو نمیشناخت که اگر دیدتش بفهمه ولیعهد اونه.
YOU ARE READING
'⋆『Narrator, Am I Joke To You?!』
Fanfiction- حالم از تاریخ بهم میخوره! - قبول دارم، ولی حداقل برای امتحانت بخون... - ازش متنفرم! توی زندگی همیشه چیزهایی هست که به سلیقهی ما نمیخوره. اما خب اونها با لبخند همیشگیشون میان تو زندگی و ما رو مجبور میکنن تا قبولشون کنیم. و حالا چی میشه اگه جو...