🤍9

370 118 15
                                    

قاشقو به دهن امی نزدیک کرد که با برگردوندن سرش برای بار
پنجم تو نیم ساعتی که سعی کرده بود بهش غذا بد ه،هوفی کشید
و قاشقو تو ظرف انداخت.
+چرا غذا نمیخوری؟ها؟
صداش که یکم از حالتی عادی بلندتر شد لرزش لبای امی رو به
چشم دید.
سریع سمتش رفت و با بغل کردنش رو پاش نشوندش.
+جان ببخشید عزیزم...ببخشید
روی موهاشو بوسید و سرشو به سینش تکیه داد.
دوباره قاشقو به دهنش نزدیک کرد.
امی دوباره سرشو برگردوند و به چشمای پدرش خیره شد.
*اپا یول
بک اهی کشید و امی رو تو بغلش باال کشید.
+االن من اپا یول از کج ا برات بیارم؟
جدی به چشمای شفافش خیره شد.
+اپات االن رفته مسافرت و فعال برنمیگرده.خب؟
وقتی امی در جوابش فقط پلک زد و چند کلمه نامفهوم زیر لب
زمزمه کرد،چشماشو چرخوند و امی رو رو پاش برگردوند.
خودشم عجیب دلش برای همسرش تنگ شده بود.
این اولین باری نبود که چانیول سفر میرفت ولی اینبار هم خودش
و هم دخترش حسابی بی قرار شده بودن.
با فکری که به ذهنش رسید،موبایلشو از رو میز برداشت و با بلند
کردن دخترش که داشت چهار دست و پا تو خونه میگشت،رو مبل
نشست.
امی رو رو پاش نشوند و با چانیول تماس تصویری برقرار کرد.
امی که توجهش به گوشی پدرش جلب شده بود،ثابت نشست و با
دقت به اتفاقاتی که رو اسکرین گوشی میفتاد خیره شد.
بعد از چند تا بوق،چهره خسته چانیول رو اسکرین مشخص شد.
امی با دیدن اپاش سریع موبایلو گرفت و با دقت به تصویر خیره
شد.
- دخترم؟
با صدای پد رش بلند خندید و سرشو به دوربین نزدیک تر کرد.
بطوریکه چانیول فقط موهاش کم پشت دخترش رو میتونست ببینه.
چانیول و امی کلی با هم حرف زدن و بازی کردن و بکهیون
فرصت کرد غذاشو بهش بده.
ولی این دلیل نمیشد که خودش دلتنگیش رفع شده باشه.
وقتی بعد از نیم ساعت امی باالخ ره خسته شد و با دادن موبایل به
پدرش،از رو مبل پایین رفت و چهار دست و پا سمت وسایل
بازیش رفت،چان فرصت کرد چهره همسرشو ببینه.
با دلتنگی تمام اجزای صورتشو رصد کرد.
- دلم برات تنگ شده.
بک اهی کشید و رو مبل دراز کشید.
+منم.خیلی زیاد
چان خمیازه ای کشید و دستشو تو موهاش برد.
- قول میدم زود بیام
بک هومی کرد و هر دو برای ثانیه های طوالنی بهم خیره شدن.
+کارت خوب پیش میره.
چان اهی کشید و به تبعیت از بک رو تخت دراز کشید.
- بد نیست.شرکامون یکم زبون نفهمن ولی کال خوب پیش میره
+خوبه
- برام حرف بزن.
بکهیون لبخندی زد و از شیرین بازیای امی گفت و با صداش
تموم خستگی همسرشو رفع کرد.
با خمیازه ی بعدی چان بک نگاهی به ساعت کرد و رو به همسر
خستش لبخند زد.
+دیر وقته عزیزم.برو استراحت کن.
- دلم میخواست االن اینجا بودی تا تو بغلت میخوابیدم.واقعا به
اینجا بودنت نیاز دارم.
بک لبخند کوچیک ی زد و لبشو به دوربین چسبوند.
+پس زودتر کاراتو تموم کن و برگرد پیشمون.
گوشی رو که قطع کرد لبخندش پاک شد.
چهره خسته همسرش چیزی نبود که بعد از یه هفته و نصفی
دوری بخواد ببینه.
اهی کشید و بلند شد تا ببینه امی کجاست.چون چند دقیقه ای
بود که صداشو نمیشنید و این اصال نشونه خوبی نبود.
با دیدن امی که با عروسک تو بغلش و پسونک تو دهنش با
چشمای خمار رو زیراندازش نشسته،لبخند دوباره به لبش اومد با
عشق سمت دختر کوچولوش رفت و تو بغلش بلندش کرد.
- عشقم.
گونشو بوسید و عطر تنشو وارد ریه هاش کرد.
امی سرشو رو شونه پدرش گذاشت و طبق عادتش با دست
کوچولوش یقشو گرفت.
.
.
دقیقا دیشب بعد از اینکه امی رو تو تختش گذاشت و خودش
مجبور شد تنها رو تخت کینگ سایزشون بخوابه،تصمیم خودشو
گرفت.
دو تا بلیط برای فردا به مقصد ججو گرفت و االن داشت وسایلشو
تند تند جمع میکرد تا به پروازشون برسه.
به چا نیول چیزی نگفته بود تا سورپرایز بشه.
بعد از گرفتن تاکسی به فرودگاه رسیدن و سوار هواپیما شدن.
البته اونقدری از بک انرژی رفته بود که به محض نشسته رو
صندلی احساس کرد یک هفته بی وقفه کار کرده.
کنترل کردن یه دختر بچه شیطون تنهایی کار راحتی نبود.
وقتی به ججو رسی دن،ادرس هتلی که چان توش بود رو داد به
تاکسی و سعی کرد امی خوابیده تو بغلشو تکون نده تا بیدار
نشه.
وقتی به هتل رسیدن وسایلشو تحویل رسپشنیست داد و موبایلشو
دراورد تا با چان تماس بگیره.
وقتی جواب نداد موبایلو قطع کرد و سمت رستوران هتل رفت تا یه
بطری اب بگیره.
امی بیدار شده که با چشمای پف کرده اطراف رو میپایید رو به
دست چپش منتقل کرد و یکم از ابش خورد.
با زمزمه اروم امی سرشو سمتش چرخوند.
*اپا یول
بکهیون سریع سرشو سمت جایی که امی داشت نگاه میکرد
چرخوند و با دیدن چانیولی که پشت میز نشسته بود و با
شرکاش صحبت میکرد حس کرد حتی بیشتر دلتنگ چان شده.
با دیدن اینکه خیلی سرش شلوغه خواست برگرده و تو البی
منتظر بمونه که با دادی که امی زد و پدرشو صدا زد،نگاه تقریبا
همه کسایی که اونجا بودن از جمله چان،سمتشون برگ شت.
چان با بهت به همسر و دخترش نگاه کرد و با عذرخواهی ک ه
کرد تقریبا سمتشون دویید.
با رسیدنش امی خودشو خم کرد تا تو بغل پدرش قرار بگیره.
چان سریع زیر بغلشو گرفت و بغلش کرد.
گونشو محکم بوسید و با دلتنگی عطرشو نفس کشید.
- پرنسسم
امی خنده دندون نمایی کرد که باعث شد دندونای خرگوشیش
پیدا بشن و دل پدرش ضعف بره برای ش یرینی دخترش.
نگاهشو به همسرش داد و با حلقه کرد دست ازادش دور
کمرش،بکو به خودش چسبوند.
- اینجا چیکار میکنین؟
بک دستاشو دور چان حلقه کرد و سرشو رو سینش گذاشت.
+دلمون برات تنگ شده بود.
چان هیسی کشید و پیشونی بکو بوسید.
- تو خلوت بهت میگم دلتنگی چیه هانی
زمزمه کرد و با گرفتن دست بک سمت میزی که با شرکاش
نشسته بود،رفت و درخواست یه صندلی اضافه کرد.
دستشو پشت کمر بک گذاشت و رو کرد به بقیه افراد پشت میز.
- دوستان میخوام با دو نفر اشناتون کنم.
لبخندی زد و با عشق به بک خیره شد.
- همسرم بکهیون
امی رو که بخاطر ادمای جدیدی که میدید سرشو رو شونه پدرش
گذاشته بود و زیر چشمی نگاشون میکرد رو باال تر برد
- دخترم امی
ادمای پشت میز ایستاده با بک دست دادن و سعی کردن با امی
ارتباط برقرار کنن ولی خب امی اصال تو مود عمو و خاله جدید
نبود.
با اوردن صندلی چان و بک کنار هم نشستن و چانی ول امی رو
رو پاش نشوندو به گارسون سفارش بستنی توت فرنگی برای بک
داد.
هرچند که تمام بستنی رو امی با شیرین بازیاش خورد و اصال
اهمیت نمیداد که با دستای کثیفش مدام پیرهن سفید پدرشو
دستمالی میکرد.
بک بزور جلوی خودشو گرفت تا به امی که تمام صورتش صورتی
شده بود و دستای کثیفشو مدام به چان میکشید تا از حس
چسبندگیش راحت بشه نخنده و مثل یه همسر مدیرعامل و ایدل
ثابق رفتار کنه.
امی خنده ریزی کرد که توجه چان بهش جلب شد.
با دیدن وضعیتش خنده ی خفه ای کرد سعی کر د با دستمال
دستشو تمیز کنه ولی خب زیاد موثر نبود.
- عزیزم خیلی بچه کیوتیه.
بک سرشو بلند کرد و به خانمی که اونطرف چان نشسته بود و
بکهیون خیلی سعی کرده بود نگاه های ع شوه گرانشو که از بعد
از ورودش رو خود ح س میکرد رو نادید بگیر ه نگاه کرد.
چان لبخندی زد .
- ممنون
- میتونم بغلش کنم؟
دختر رو به بک پرسید.
بکهیون نیشخ ندی زد و با تکون دادن سرش امی رو تو بغل دختر
گذاشت.
چان ابروشو باال انداخت و نگاهش و به چشمای شیطون همسرش
داد.
با صدای جیغ ارومی از کن ار گوشش نگاهش و به همون دختر داد
که امی رو بغل گ رف ته بود و حاال لباس ش ب ه رنگ ص ور تی در ومده
بود.
ح دسش سخت نبود که ام ی همون کاری که با پیرهن پدرش کرده
بود رو سر دختر اورد ه.
بک بلند شد و با دستمالی سمت دختر رفت.
س عی مرد بدون توجه به نگاه خیره چان لباس دختر و کمی تمی ز
کنه که البته تنها ه دفش حر ص دادن همسرش بود و گرنه اون
د خ تر و لباسش ا صال مهم نبودن.
- اوه نیاز نیست ممنونم
*ا ین حرفو نز نید.میدونم چقدر برای دخترا لباساشون مهمه.
دختر خن ده ریزی کرد.
*هرچند زی بایی شما اونقدر نفس گیره که با یه لباس کثیف
چیزی ازش کم نمیشه.
وقتی سر جاش برگشت،نف سا ی همسرشو کن ار گوشش حس کرد.
- یه هفته باال سرت نبودم این جوری بی پر و ا شدی؟
با حرص زمزمه کرد .
*اوهوم
- اوهوم و درد.امشب درستت میکنم.
زبونشو رو لبش کشید دستشو رو رون چان گذاشت.
*منتظرشم....ددی

〰️〰️〰️〰️
یه راه پیدا کردم که بتونم اپ کنممم🥳🥳🥳
سر این پارت خیلی حرص خوردم ووت و کامنت یادتون نره🥰😘
این پارت رو تو حالت عادی و با شرایط همیشگی اپ نکردم پس اگه ادیت لازمه چشم پوشی کنید درستش میکنم بعداً🤗🤭

In The Name Of Love Season 2💓Where stories live. Discover now