۲۴ اکتبر

1K 205 23
                                    

به خاطر شرایط و موقعیت اضطراری که از طرف وزارت جادو اعلام شده بود بچه ها کمتر توی محوطه ی هاگوارتز پرسه میزدن و اکثر اوقات وقتشون داخل اتاق ها میگذروندن
رون و هری و نویل توی سالن گریفیندور نشسته بودن
هرماینی توی خابگاه دخترا بود و اینروزا حسابی سر خودشو شلوغ کرده بود

رون در حالی که توپ کوچیکی رو توی دستش میچرخوند گفت
- هووووف اینروزا خیلی خسته کننده س دلم میخاد برم هاگزمید
هری روی کاناپه دراز کشید و گفت
- اوهوم.. مثل زندانی شدیم
وقتی چشمش به پنجره و هوای ابری افتاد دلش بیشتر گرفت
توی ذهنش مدام به اتفاقاتی که که با دراکو پیش اومده بود فکر میکرد و هرچند سعی میکرد قیافش عادی باشه ولی لبخندی روی لباش نشست
ولی از ادامه ی همه ی این مسیر ها میترسید و نمیدونست چی در انتظارشه همونجوری که از اول زندگیش نمیدونست

دراکو نفس عمیقی کشید و میخاست چشاشو ببنده که یه لحظه احساس کرد هری کنارش خوابیده و اروم روی سینه ش دست میکشه..
از این توهم هول شد و با صدای بدی از روی تخت افتاد
بلیز و کراب با تعجب نگاش کردن
در حالی که ارنجش رو‌میمالید گفت
- لعنتی..
بلیز که سعی میکرد خندشو جمع کنه گفت
- چیکار میکنی!
دراکو کج کج نگاشون کرد و از اتاق بیرون رفت
سالن شلوغ بود و از اونجا هم خارج شد و
وقتی توی راهرو رفت هوای سرد باعث شد کمی به خودش بیاد
دستاشو بالای سرش برد و‌خستگی درکرد
از تصور اینکه هری کنارش خوابیده بود کلافه شد و دلش خواست همین الان یه کاری کنه
ولی ممکن نبود چون رفتن به سالن گریفیندورها ممنوع بود

به سرسرا رفت و‌با ناامیدی نگاهی به اطراف انداخت تا بلکه هری رو اونجا ببینه اما نه خبری نبود
توی همین فکرها بود که دستی به شونش کشیده شد
با فکر اینکه هری اینکارو کرده با لبخند برگشت اما ‌با دیدن چشمای تیز و قهوه ای رنگ استوریا وا رفت‌و لبخندش محو شد
استوریا با لبخند موذیانه گفت
- دراکو.. دنبال من بودی عسلم؟
دراکو که مدت ها بود از استوریا خبر نداشت با بی میلی گفت
- نه استوریا.. اومدم هوایی بخورم حالت چطوره؟
استوریا دستی به موهای دراکو کشید و خودشو بهش چسبوند و تو‌چشاش زل زد
اروم گفت
- دلت برام تنگ شده؟
در حالی که دراکو سعی میکرد اونو از خودش جدا کنه اخم کرد و‌گفت
- چته
استوریا دستشو روی سینه ی دراکو به سمت پایین برد و اروم روی کمربندش دست کشید و
با ناز و ادا گفت
- میخای بریم یه جایی که خلوت باشه..
دراکو کلافه اونو از خودش جدا کرد یه قدم عقب رفت و گفت
- بعد مدت ها پیدات شده چی میخای
استوریا کم نیاورد و باز از دراکو اویزون شد و‌چشماشو خمار کرد و اروم لباشو اورد تا ببوسش که دراکو چشمش به هری افتاد که جلوی در سرسرا وایستاده و نگاش میکرد
دراکو استوریا رو محکم هول داد و گفت
- بس کن استوریا!!
هری که از دیدن این صحنه‌ جا خورده بود برگشت
استوریا بی خبر از همه جا با ناراحتی به دراکو نگاه کرد و‌گفت
- رابطمونو نمیخای درست کنی؟
دراکو بی توجه به حرفش تنهاش گذاشت و بیرون رفت
توی راهرو نتونست هری رو ببینه و اینو و انور رو گشت اما خبری از هری نبود
دستشو توی موهاش فرو برد و با افسوس اه کشید

♠️King of spades♠️Where stories live. Discover now