۳۰ اکتبر

886 159 9
                                    

شب هالووین بود.
از صبح هیاهو و هیجان تو هاگوارتز برقرار بود. کلاس ها برگزار نمیشد و بچه ها وقت ازاد داشتن تا کنار هم باشن
در و دیوار و راهروهای هاگوارتز تزیین شده بود و رو میزهای سرسرا میشد انواع خوراکی و‌شیرینی رو پیدا کرد
به دستور ‌دامبلدور بچه ها یونیفرم مدرسه نپوشیدن و با لباس هایی که دوست داشتن  تو مدرسه میگشتن
هرماینی مشغول درست کردن موهاش بود
رون و هری توی اتاق با استین کت رون درگیر بودن که هیچجوره صاف نمیشد
نویل در‌حالی که سعی میکرد کلاه گشادی که مادرش براش فرستاده بود یه جوری روی سرش بزاره گفت
- دو ساعت دیگه جشن شروع میشه خیلی هیجان دارم!
رون خسته از تلاشش روی تخت افتاد و گفت
- هیچ وقت یه لباس درست حسابی نپوشیدم

دراکو مشغول انتخاب رنگ کتش بود. بین یشمی و مشکی گیر کرده بود
جای خالی پنسی رو‌کنارش حس میکرد اگر اون بود الان حسابی کمکش میکرد
ناامید رو‌به بلیز گفت
- بنظرت کدوم؟
بلیز دکمه ی شلوارش رو‌بست و با دقت نگاهی به لباس ها کرد
- یشمی!

اسنیپ و دامبلدور جلسه ی خصوصی داشتن. مک گونگال مدام به سرسرا سر میزد تا از مرتب بودن همه چیز خیالش راحت بشه
اساتید دیگه دور هم نشسته بودن و خوش و بش میکردن

سدریک توی اتاقش جلوی اینه ایستاده بود و همه ی تلاشش رو داشت میکرد که به موهاش حالت بده. وقتی خسته شد فکر کرد که امشب باید یه جوری دراکو رو گیر بیاره و باهاش حرف بزنه

ساعت ۷ بود که هرماینی با هیجان از اتاقش بیرون اومد و وقتی چشمش به رون افتاد گفت
- چه به موقع !
لبخند ملیحی زد که عقل و‌هوش رون رو برد پیراهن حریر ابی رنگ خوشگلی تنش بود
رون کمی براندازش کرد  من من کنان گفت
- خوش.... خوشگل شدی هرماینی
هرماینی که لپاش گل انداخته بود لبخند زد. دست رون رو گرفت
- ممنون
یهو به خودش‌اومد
- هری کو!!
رون نگاهی به خابگاه پسرا کرد و‌گفت
- هنوز اونجاست
هرماینی با همون هیجان گفت
- وای چرا انقدر دیر کرده
رون از خدا خواسته گفت
- بیا ما بریم تو ‌سرسرا میبینیمش
و دست هرماینی رو کشید

هری روی تخت نشسته بود
احساسش رو نمیتونست تشخیص بده
خوشحال غمگین یا مضطرب
گیج و سردرگم
نگاهی به خودش‌انداخت و دستی به کتش کشید
رنگ زرشکی برازندش بود

دراکو در حالی که به خودش عطر میزد رو به کراب گفت
- باید رژیم بگیری وگرنه هیچ وقت اون کت تنت نمیره!
کراب کلافه کتش رو روی تخت پرت کرد و‌گفت
- بدون کت میام
وقتی دراکو کارش تموم شد همراه بلیز به سالن ‌اسلیترین رفتن و چشمش به پنسی خورد
لباس مشکی و قرمز پوشیده‌ بود. با نگاه سرد به اونا نگاه میکرد
بلیز زمزمه کرد
- امشب باهم خوب باشید.. ازش معذرت خواهی‌کن
دراکو‌چپ چپ نگاش کرد و گفت
- حق با من بوده بلیز!
- حالا یه‌بار کوتاه بیا
دراکو جلوتر رفت و گفت
- پنسی.. امشب با ما میای؟
پنسی از نگاه پشیمون دراکو خندش گرفت و گفت
- الان ازم عذرخواهی‌کردی؟
دراکو چشاشو چرخوند و پنسی که میدونست اگر زیادی ناز کنه حوصله ی دراکو سر میره گفت
- باشه
و سه تایی به سرسرا رفتن

♠️King of spades♠️Where stories live. Discover now