تعطیلات تموم شد و روز بازگشت به هاگوارتز رسید
خانم ویزلی با عجله خوراکی بچه هارو رو بسته بندی کرد و مدام به رون گوشزد میکرد که داخل قطار حواسش به وسیله هاش باشه
هری چمدونش رو برداشت و از پله ها پایین رفت
وقتی جینی رو دید لبخندی زد اما اون روشو برگردوند
رون وقتی با عجله سمت اشپزخونه میرفت پاش به میز خورد و گلدونش افتاد و شکست
خانم ویزلی با عصبانیت نگاهی بهش انداخت
- حواس پرت نباش رون !
افسونی رو خوند و گلدون به حالت اولش برگشت
جرج و فرد به هری کمک کردن تا وسیله هاشو توی ماشین بزاره
- خب هری.. بالاخره برای شما هم داره تموم میشه و به زودی فارق التحصیل میشین
جرج حرف فرد روتایید کرد
- امسال تا میتونین مدرسه رو بهم بریزین چون دیگه به اونجا برنمیگردین
و چشمکی زد
هری خندید و خانم ویزلی که این نصحیت رو شنید فوری خودشو به هری رسوند و محکم گونشو بوسید
- امیدوارم حرفاشونو جدی نگیرین!
رون رو در اغوش گرفت و گفت
- در پناه مرلین باشین
وقتی مراسم خدافظی تموم شد اقای ویزلی حرکت کرد تا به ایستگاه قطار برسننارسیسا موهای دراکو رو مرتب کرد
- مراقب خودت باش.. سخت نگیر و قول بده که قوی باشی
دراکو بغضش رو قورت داد
- باشه.
لوسیوس دستی به شونه های دراکو کشید
- به زودی همه چیز به حالت عادی برمیگرده نیازی نیست این قیافه روبهخودت بگیری! فراموش نکن تو یه مالفوی هستی
خدمتکار چمدون و وسیله ها رو برداشت
دراکو پشت سرش از پله ها پایین رفت و اخرین چیزی که دید چشمای نگران و پر از اندوه نارسیسا بودساعت ۶ عصر رون و هری با عجله تو راهروی قطار دنبال کوپه بودن که هری عطر اشنایی رو سرتاسر راهرو احساس کرد
چشماشو بست و مکث کرد.. خودش بود.. هری بی تاب شد که فقط یه لحظه دراکو رو ببینه
جینی خدافظی کرد و از اونا جدا شد
وقتی به کوپه رسیدن رون خودشو روی صندلی انداخت
- وای پسر دیگه خسته شدم از این رفت و امد
هری به بیرون نگاهی کرد
- یه روزی دلت تنگ میشه رون
- هرماینی کجاست بنظرت ؟
هری عینکشو صاف کرد
- حتما امشب میبینیمش!بلیز با چشماش اشاره ای به پنسی کرد
پنسی دستپاچه گفت
- دراکو همه چی خوب بود تعطیلات؟
وقتی جوابی نگرفت بلیز ادامه داد
- برنامتون چیه بعد از تموم شدن مدرسه؟
دراکو از پنجره به بیرون خیره بود و اصن نمیشنید که اونا چی میگن
پنسی دستشو جلوی دراکو تکون داد
- کجایی؟؟
دراکو نفس عمیق کشید
- همه چیز خسته کننده س.. من برنامه ای ندارم
بلیز که سعی میکرد دراکو رو بیشتر به حرف بیاره گفت
- بیخیال بابات نمیزاره تو بیکار بمونی حتما برات تو وزارتخونه یه شغل درست حسابی در نظر گرفته
دراکو نگاه تندی بهش انداخت
- فعلا برنامه ای ندارم!
پنسی نگاهی به بلیز انداخت و تا اخر مسیر هیچکدوم حرفی نزدنوقتی قطار به ایستگاه هاگوارتز رسید نیمه شب بود
رون خوابالود از کوپه بیرون رفت ولی هری خواب به چشماش نیومده بود
نگاهی به رون انداخت
- تو برو من میام.. هرماینی رو پیدا کن
رون سرشو تکون داد و از قطار پیاده شد
هری خوب میدونست که میخاد چیکار کنه
شنل نامریی رو روی سرش انداخت و به سمت انتهای راهرو رفتدراکو داشت چمدونش رو برمیداشت که عطر پرتقال و عسل باعث شد بی حوصلگیش تبدیل به هیجان بشه
نگاهی به اطراف کرد ولی هری رو ندید. چشمای الماسش برق میزد
پنسی گفت
- دراکو چی شده؟ خیلی هیجان زده به بنظر میای
- چیزی نیست
هری اروم از زیر شنل با شیطنت دستی به کمر دراکو کشید و همین کافی بود تا ضربانقلبش بیشتر بشه
سعی کرد هیجانش رومخفی کنه
- شماها برید.. من باید یه چیزی روبررسی کنم
وقتی بلیز و پنسی رفتن دراکو در کوپه رو بست و پرده هاروکشید
هری شنل رو برداشت و لبخند خوشگلی تحویلش داد
دراکو همونجوری که به در تکیه داده بود انقدر محو خنده و چشمای هری شده بود که یادش رفت اصن کجان و قراره چیکار کنه وچی بشه..
هری بدو رفت و بغلش کرد. سرشو روی سینه ش گذاشت و چشماشو بست
- اخیششش.... چقدر تو خوشبویی دراکو ...چرا انقدر جذابی
دراکو سعی کرد هری روبغل کنه اما نمیتونست.. یه چیزی مانعش میشد ولی به خودش مسلط شد و دستاشو دورش حلقه کرد
- چطوری کوچولو؟
هری صورتشو به سینه ش مالید و حسابی داشت کیف میکرد
- من کوچولو نیستم !
- اوه هستی هری.. هیچ وقتم بزرگ نمیشی
هری خندید و سرشو بالا اورد
نگاهی به لباش کرد و اروم بوسیدش
دراکو که حسابی غرق لذت شده بود محکم تر بوسیدش و موهاشو چنگ زد
زبونشو روی لباش کشید و مزه کرد
- هممممم..
هری خندش گرفت
- نمیخای که اینجا بمونیم و برگردیم لندن؟
- بدم نمیاد!
هردو خندیدن
دراکو موهای هری رو از پیشونیش کنار زد وبه چشماش خیره شد
- دوست دارم کوچولو
هری دوباره لپاش گل گلی شد
- منم دوست دارم
چشمای معصوم هری دل دراکو رو به درد اورد که از هیچی خبر نداشت وقتی این فکر توی سرش اومد خودشو ازش جدا کرد
- بهتره بریم
- دراکو میشه یه چیزی بگم؟
- الان نه
صدای پای مامور قطار که کوپه هارو چک میکرد باعث شد دراکو با عجله چمدونش رو برداره
هری زیر شنلش رفت و گفت
- پس توی مدرسه میبینمت...
دراکو دستشو کشید
- صبر کن
خم شد و محکم لباشو بوسید
و قبل از اینکه مامور برسه ازقطار پایین رفت
—————————-
![](https://img.wattpad.com/cover/287045080-288-k170130.jpg)
YOU ARE READING
♠️King of spades♠️
Fanfiction❌لطفا این فیک را بدون اجازه و رضایت بنده جایی منتشر نکنید⛔️ سپاس از درک و فهم و شعور‼️ ⚫️فصل اول (تمام شد) ماه و خورشید.. عشق و نفرت.. ... تاریکی و نور.. .... دنیا با هم در تضاده... اما خوشگلیش به همینه که باید یه بد باشه تا خوب به چشم بیاد باید مر...