Part 9

525 70 7
                                    

فضای همچنان شلوغی نبود ، ولی آدم هم کم نبود . رفتیم به قسمت وی . آی . پی و دور یه میز بزرگ نشستیم . داشتم با اطراف نگاه میکردم که یونگی شروع کرد به حرف زدن
یونگی : پس کجا موند این هوسوک ؟ مثلا دو ساعت پیش زنگ زدم .
کوک : هنوز تازه رسیدیم دیگه ، یکم صبر کن هیونگ

که یهو یه نفر ولو شد رو مبل سیاه و چرمی که ما نشسته بودیم روش .

هوسوک : اینجام
یونگی : عه ، کی اومدی
هوسوک : همین الان
یونگی : هوم
لیسا : اوپا ، ببین ، این زن داداشم جنیه
هوسوک : عه ، خوشبختم
جنی : منم همینطور

راستش با حرف لیسا یکم خجالت زده شدم .

هوسوک : ته ، نگفته بودی ازدواج کردی ، در ضمن منم دعوت نکردی به عروسی
تهیونگ : هنوز ازدواج نکردیم .
هوسوک : خدا رو شکر وگرنه نفرینت میکردم ؛ حالا عروسی کی هس ؟
تهیونگ : پنج روز بعد
هوسوک : اوهوم ، قصد نداشتی منو دعوت کنی ؟
تهیونگ : هنوز هیچکس رو دعوت نکردیم ، به هیچ کس نگفتم که ، اینا هم امروز فهمیدن
آیرین : راس میگه ، حالا دعوتیم یا نه ؟
تهیونگ : البته که هستین
هوسوک : خب حالا ندیمه و ساغدوش کیه
لیسا : منننننن ، من و رزیییی
چانیول : هیچ به من نگاه نکنید ، من تا ازدواج نکنم ساغدوش نمیشم
کوک : وا چه ربطی داره
چانیول : میگن کسی ساغدوش بشه ، هرگز نمیتونه ازدواج کنه ( از خودم در آوردم جدی نگیرین 😂 )
کوک : وا ،. این چرت پرت ها چیه
چانیول : منو بکشین هم ساغدوش نمیشم
کوک ، هوفففف ، یونگی هیونگ ، تو ...
یونگی : نه نه نه هیچ کس نمیتونه به من کت شلوار بپوشونه
کوک : خب نپوش
یونگی : وا مگه میشه
کوک : اره بابا من حل میکنم تو نگران نباش
یونگی : باشه
هوسوک : راستی از جین خبر دارین ؟
چانیول : اره ، اون روز تو راه دیدمش ، داشت میرفت با زنش غذا بخوره
رزی : چانیولللللل ، من نوشیدنی میخوامممم
چانیول : پاشو برو خودت بگیر ، نوکر بابات که نیستم
رزی : عههههه ، نوشیدنی میخوامممممم
چانیول : لامصب من داداشتم ، اونم مافیامممم ، گارسون نیستم که
رزی : اه ، آدم رو دغ میدی ها ، خیلی گشادی ، اصلا خودم میرم میگیرم ، خدا رو شکر هم پول دارم هم دست و پا دارم .
لیسا : صبر کن ما هم بیایم

لیسا دستمو گرفت و بلند کرد ، داشتم از پشتش میرفتم که تهیونگ از دستم گرفت . چیکار داره میکنه .
ولی لیسا مگه ول میکنه ؟ اومد دستش رو جدا کرد و منو برد با خودش .
اومدیم کنار میز بار و لیسا سه تا نوشیدنی سفارش داد 

لیسا با تو ذهنش : خیلی خببب ، نقشه رو عملی کنیم ، یواشکی به طوری که جنی نبینه ، به بارمن گفتم الکل رو بیشتر کنه . اگه ظرفیتش زیاد بود چیکار میکردم ؟
اولا یکم مز مز کرد ولی راضیش کردم و نوشیدنی ها رو داد و جنی خوردش
جنی : وای چقد تلخه
لیسا : چیزی نیست یه کوچولو الکل داره فک کنم چون تا حالا زیاد الکل نخوردی برات یکم تلخ میاد
جنی : راس میگی راستش ظرفیتم خیلی کمه ، خیلی وقت هم هس که الکل نخوردم .
لیسا با خودش : وای خدا کاش اون همه الکل نمیرخت خدا اخرش رو خیر کنه
رزی : بیاین بریم برقصیم
جنی و لیسا : اوک
رفتیم رو پیست و بین مردم شروع به رقصیدن کردیم . کم کم داشتم خودمو گم میکردم ؛ داره الکل روم اثر میزاره .
لیسا با خودش : ایول تاثیرش رو گذاشت .
از نویسنده : لیسا از پیست خارج شد و رفت پشت بار .
لیسا : اومدی ؟ اوک ببین اونه اره اون دختر نه نگران نباش تمام هزینه ی بیمارستانت رو میدم و پول اضافه هم بهت میدم . وقتی اومد نشست یکم باهاش گرم بگیر . ولی نه اونقدر اوکی ؟
لیسا تا پشتش رو کرد به اون مرد.  کوک رو دید که داره با شک بهش نگاه میکنه
لیسا : جونکوک اوپا ؟
جونگکوک : لیسا ؟ این کیه ؟ چیکار میکنی ؟
لیسا : همش رو بهت تویح میدم . ولی لطفا به داداشم هیچی نگو . بببین من یه مرد کرایه کردم تا مزاحم جنی بشه . الان میگی چرا چون میخوام ببینم داداشم جنی رو دوس داره یا نه . من دو تاشون رو خیلی دوس دارم و میخوام واقعا عاشق هم باشن .
جونگکوک : اوکی فهمیدم . بهت کمک میکنم .
لیسا : وایییی تو بهترین اوپایی هستی که یه دختر میتونه داشته باشه
و بغلش کرد
براتون سواله دیگه چرا کوک حرف لیسا رو قبول کرد ؟
درون شکم جونگکوک داشت پروانه پرواز میکرد  و خوشحال بود . اره . ا.ن لیسا رو دوست داشت . از وقتی که بچه بودن . ولی نمیدونست این عشقه یا فقط دوست داشتن مثل خواهرشه . جالبه نه ؟
لیسا ازش جدا شد و اونو کشید کنار  و بهش گفت که با تهیونگ برن بار تا اون مرد رو ببینه که به جنی مزاحم شده .
جونگکوک : هی تیونگ بیا بریم یکم نوشیدنی بنوشیم
تهیونگ : تو برو من خستم
جونگکوک : ای بابا ادا در نیار بیا دیگه
تهیونگ : هوفففف باشه
بعد اینکه اونا رفتن :
چانیول : هی لیسا رزی کجاس
لیسا : والا اخرین بار داشت میرقصید و مست بود
چانیول : وای خدااا بدبخت شدیم رفت ، برم پیداش کنم . امیدوارم امروز منو به قتل یه مرد نندازن زندان .

تهیونگ و جونگکوک دو تا نوشیدنی گفتن و داشتن با هم حرف میزدن که جونگکوک به یه بهانه ای از اونجا رفت و تهیونگ چشمش به جنی و اون مرد افتاد .
اروم از جاش بلند شد و رفت پیششون و به اون مرد سلام کرد

لیسا با خودش : واااااا چرا سلام داددددد وای نقشم به باد رفت . هوف .
با این حرف لیسا کله انداختن تهیونگ به اون مرد و افتادنش رو زمین یکی شد . بعد خم شد تو گوشش گفت : اگه یه بار دیگه جلوی چشمام سبز بشی . دفعه ی بعد قراره خانوادت تو رو زیر چند متر خاک ملاقات کنن .
بعد تهیونگ  جنی رو براید استایل بغل کرد و رفتن به طرف ماشین
جونگکوک : نقشت گرفت ؟
لیسا : اونم چجوری
با بقیه خداحافظی کردن و لیسا وسایل جنی و تهیونگ رو برداشت و با کوک رفتن خونه .
......................................................................

جنی تو بغل تهیونگ خوابش گرفته بود . اونو گذاشت توی ماشین و کتش رو انداخت روی جنی و خودش هم نشست تو ماشین و به خونه حرکت کرد .
رسیدن خونه و جنی رو بغل کرد و برد داخل خونه .

سلاممممممم ، خوبید ؟؟؟ امیدوارم خوب باشید . خب خیلی وقته که پارت جدید آپ نکردم ، چند تاش رو با هم آپ کردم . امیدوارم خوشتون بیاد و کامنت و ووت بدید ، خیلی دستون دارممم ، بایییییی

BLACK SUIT || taennie ||Where stories live. Discover now