آروم از سر جام بلند شدم و به سمت در رفتم . آروم بازش کردم ، هیچکس نبود ، با قدم ها نوک انگشتی آروم آروم به سمت حیاط رفتم . بادیگارد ها اونطرف بودن و از فرصت استفاده کردم و دویدم ؛ ولی متوجه من شدن ، سرعتم رو بیشتر کردم ولی از بس ترسیدم که پام پیچ خو...
لحظه ی ورود به ماشین صورت تهیونگ مثل همیشه سرد و اون لبخند فیک رو از صورتش پاک کرد و لحن سرد و بدون نگاه کردن بهش گفت
تهیونگ : چیشده چرا ناراحتی جنی : هیچی نشده نگاهش رو داد بهش و با دستش صورت زیباش رو آروم از چونش کشید و چرخوند به طرف خودش تهیونگ : ولی من میفهمم چی شده ، اونوقت قراره اونی که ناراحتت کرده حقش رو بزارم تو دستش چشماش ، برقی تو چشماش بود که تا حالا ندیده بود . حسی بود که قابل توصیف نبود . هر کی میدید فک میکرد دوسش داره . جنی : اممم .. گفتم که .. من ناراحت نیستم و صورتش رو از دست تهیونگ جدا کرد و به بیرون خیره شد . ماشین رو روشن کرد و به راه افتادن . .. رزی : هوف ، جنی ، چیکار میکنی ، بشین یه چی بپوش میریم مهمون جنی : کجا میریم ؟ رزی : خواهر برادر کوچولو جونگکوک اومدن جنی : عههه ، مگه تک فرزند نبود رزی : نه ، یه برادر داره اسمش کای هس ۱۶ سالشه ، دختر هم اسمش نایون هست ۱۲ سالشه
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
جنی : اهمم ، باشه من برم لباس بپوشم بریم . رزی : واقعا نمیخوام برم اه ، اونم میاد و اون صورت نحسش رو ببینم . جنی : ولش کن ، مشکل اون با منه رزی : تو یعنی من ، تو یکی از بهترین دوستامی ، سو اون گوه میخوره باهات اونجوری حرف میزنه . جنی بوسه ای روی لپ های سفید و نرم دوستش گذاشت جنی : تو هم همینطور رزی : لیسا کجاس ؟ جنی : اون زود تر رفته ، کوک بهش گفته زود تر بیاد با هم وقت بگذرونن رزی : چقدرم صمیمی شدن این اواخر جنی : اره .. منتظر بود تهیونگ بیاد تا باهم برن . هنوز نرسیده بود پس تصمیم گرفت بره جلوی در که حیاط بزرگی هم شامل میشد . قدم زدن تو هوای سرد حس خوبی رو بهش تزریق میکرد و لبخندی روی لباش نشسته بود . یهو صدایی اومد . بیشتر دقت کرد که بفهمه این صدا مال چیه . یکم که جلوتن میرفت صدا واضح تر میشد . و الان کاملا مطمئن بود که این یه صدای گربست . جلوتن که رفت ، یه گربه ی کوچولو و سفیدی رو دید که از یه داش خون میومد . تو این حیاط تله های مخفی بود تا یهو اگه کسی اومد دزدی و اینجور چیزا مانعش بشه ولی از قرار معلوم این طفلکی به دامش افتاد . یکی از بادیگارد ها رو صدا زد و ازش خواست تا تله رو باز کنه و گربه رو بده بهش . تا گربه رو بغلش گرفت ، صداش قطع شد . خیلی ناز و کوچولو بود ، اگه تو این وضعیت میموند حتما میمرد . نگاهی به دستش کرد که دید خون شده یکم از خودش فاصله داد و داشت فک میکرد که چیکار باید بکنه . که صدایی اونو از افکارش بیرون کشید .