Part 26

378 50 11
                                    

نامجون : شمارشو پیدا کردین ؟
+ : بله قربان
نامجون : یه بار میگم ، هیچ کس قرار نیست از این با خبر باشه ، فهمیدی ؟!
+ بله قربان
نامجون : خب میتونی بری

وقتشه نقشه رو شروع کنه ..
..
از دوش اومد بیرون ، لباس های مناسب پوشید و گلی که سفارش داده بود رو به دست گرفت و از خونه بیرون رفت . شیشه ی ماشین رو یکم پایین آورد . هوا ها نسبتا گرم شده بود ولی هنوزم سرد بود . با صدای روشن شدن ماشین ، به طرف مکانی که میخواست بره روند . امروز قرار بود باباش رو ببینه . خیلی وقت بود نرفته بود ببینتش . از وقتی اون دزدیده شده بود نرفته بود . بعد چند دقیقه ماشین روندن به مقصد مورد نظرش رسید . لبخند سردی زد و از ماشین پیاده شد . عینکش رو زد و به سمت جایی که پدرش خوابیده بود قدم برداشت .

" سلام .. بابا .. چطوری ؟! خوبی ؟ منم بد نیستم .. راستش داغونم .. از وقتی که رفته کم کم دارم خودمو و عقلمو از دست میدم یه سال و سه ماه شده .. اثری ازش نیس . حالا بیشتر میفهمم که وقتی اون زن رفت چه حسی داشتی ، میدونم .. با اینکه ما رو خیلی اذیت کرد ولی .. تو عاشقش بودی و بخاطر همین چشمت کور شده بود . حتما واست خبری سخت تر از من بود .. ولی من حتی نمیدونم حالش چطوره ؟ خوبه ؟ بده ؟ زندس ؟ اون تیونگ باهاش چیکار کرده ؟ هیچ کودک رو نمیتونم با خودم جواب بدم . تو این مدت بچه ها خیلی سعی کردن بهم کمک کنن ، بهتر شدم . اوایل مثل وحشیا بودم . هنوزم وقتی عصبانی میشم به اون حالتم برمیگردم . جای خالیش رو خیلی خیلی حس میکنم وقتی میخوابم . موقع خوابیدن بغلش کنم و موهاشو نوازش کنم . مثل یه گربه ی کوچولو بود .. معصوم و پاک بود .  ( * عینکش رو در آورد ) لیسا هم بهش عادت کرده بود ، هه حتی فرصت نکردم بیارم باهات آشنا شه . تو اوایل خیلی اذیتش کردم .. مثل سگ پشیمونم .. از اینم پشیمونم که اون حرومزاده رو باید فرصتش رو پیدا کرده بودم میکشتم ، ولی به خاطر اتفاقات قدیم دلم واسش سوخت .. احمقم .. خیلی احمقم . ولی میدونی چیه ؟ هرگز ازش دست بر نمیدارم .. همیشه عاشقش میمونم .. همیشه دنبالش میگردم .. هیچوقت تمیدم رو از دست نمیدم .. شاید روزی بیاد که پیداش کنم و دوباره باهم خوشحال باشیم .. چه فردا چه پنجاه سال دیگه ، اصلا مهم نیس .. فقط میخوام که کنارم باشه . تو اینو بهم یاد دادی .. یادت میاد ؟! موقعی که تو یه چیزی شکست میخوردم همیشه به من میگفتی که شکست پله ای برای پیروز شدنه . و راست هم میگفتی با تلاش همه ی خواسته هام برآورده شدن . پس دست نمیکشم .. "

از جاش برخاست و تا خواست از قبر دور بشه .. با صدای پیامی که برای اومده بود ، دستشو انداخت داخل جیبش و گوشیش رو برداشت . با دیدن پیام هم حاله ای نور تو چشماش دیده می‌شد و هم تو درونش شکی ایجاد شده بود .
" جنی رو ... میارم ، موقع اومدن مواظب باش ، تیونگ ممکنه حمله کنه "

یا دروغ بود چی ؟! ولی اصلا مهم نیست . اگه نمیرفت امکان داشت جنی اونجا باشه . بلخره تونسته بود پیداش کنه ، به کمک یه دوست قدیمی ..

...

آخرین کسی که قرص داد بهش تیونگ بود ، الان فقط ده دقیقه فرصت داشت تا فرار کنن . با قدم های بلند از پله ها رفت بالا و در اتاق جنی رو باز کرد . جنی که حتی حال نداشت حرکت کنه به زور با صدای ضعیف پرسید : چرا اومدی اینجا ؟؟ چیکار داری باهام ؟! نامجون : دارم نجات میدم . حالا آروم باش ، همه خوابیدن . سرش رو تکون داد و اجازه داد نامجون اونو بغل کنه و از اتاق برن بیرون .. سه دقیقه مونده بود بیدار بشن . یکم دیرتر از انتظارش کشیده بود . جنی رو گذاشت صندلی جلو و خودشم سوار ماشین شد و با روشن شدن ماشین به پیداش گاز گذاشت پاشو . جنی : چرا کمکم میکنی ؟! نامجون : ها ؟! جنی : چرا کمکم میکنی که فرار کنم ؟ خودتم تو دردسر میندازی .. چرا به تیونگ پشت کردی ؟! نامجون : قضیه خیلی طولانیه و .. فک نکنم زنده باشم که بعدا بهت توضیح بدم و الانم وقت کم وقت داریم .. پس بعد اینکه همه چی تموم شد از تهیونگ بپرس .. جنی : باشه .

...‌‌

تهیونگ : کجا موندن پس .. باید اینجا بودن
جونگکوک : سرمون کلاه گذاشتن ؟!
چانیول : اره انگار
تهیونگ : اههههههه نههه .. احساس میکنم همینجاسسسس

ناگهان ورود ماشینی با سرعت به اون مکان حواسشون رو پرت کرد . اون بود .. بعد از مدت ها .. سال ها .. برگشته بود . با پیاده شدنش همه ی چشم ها بهش چرخیدن . بلافاصله رفت و از صندلی جلو جنی رو بیرون آورد و بغل گرفت . تهیونگ با دیدن جنی .. با قدم های بلند به شمارشون دوید و جنی رو بغلش گرفت .. خوابیده بود .

نامجون : سلام .. بعد مدت ها .
تهیونگ : چی شده بهش
نامجون : یه سال کلا تو کما بود ، حدود چند روزه که بیدار شده
تهیونگ : چییی
نامجون : الان وقت این حرفا نیست . احتمالا تیونگ فهمیده که جنی خونه نیست . باید از اینجا بره ، وگرنه ..

با شلیک چند تا گلوله به هوا .. همه‌شون به سمت ورودی مکان نگاه کردن .. تیونگ و آدماش .. دیر کرده بودن . تهیونگ وونهو رو صدا کرد و جنی رو بهش داد . تهیونگ : ببرش یه جای امن .. اگه چیزیش بشه خودتو مرده فرض کن . وونهو : چشم

با قدم های آروم .. پوزخندی روی لبش و با تق تق صدای کفش توی مکانی به بزرگی قصر . وقتش رسیده بود که نابودش کنه . انتقامش قرار بود تلخ بشه .

تیونگ : میبینم بدون اجازه ی من .. به اموال من دست درازی میکنین . 

تهیونگ : جنی هیچوقت مال تو نبود حرف بفهم عوضی پست فطرت .

تیونگ : هه .. بکشینشون

جین : اونقدرا هم آسون نیس آقای لی تیونگ .. دستگیرش کنین .

تیونگ : ولی من تا اونو نکشتم راحت نمیشمممم

* پرتاب گلوله

قبل اینکه گلوله به تهیونگ بخوره ، نامجون خودشو سپر میکنه بهش ، ولی تیر بازوی تهیونگ رو زخمی میکنه . نامجون که از قلبش تیر خورد عید روی زمین میوفته .

نامجون : تهیونگ .. حالا تونستم .. کاری که کرده بودم رو جبران کنم ؟

تهیونگ : کردی هیونگ .. کردی ( با گریه ) جتی زیادی کردی .

بل بل .. نامجون رو هنوز چطوری شهید کردم نمیدونم.. بچه ی قشنگم . تو پارت های بعدی میفهمین چرا نامجون تو تیم تیونگ بود .

BLACK SUIT || taennie ||Donde viven las historias. Descúbrelo ahora