Part 8💫

1.4K 404 15
                                    


صدای کوییده شدن در رو شنید.

کله بدنش درد میکرد و هنوز چشم هاشو نمیتونست کامل باز کنه...کش و قوس بی جونی به بدنش داد و خودشو مجبور کرد از جاش بلند بشه و تو همون حالتی که فرش رو هنوز دور خودش پیچونده بود خودشو تا دم در برسونه.

با باز شدن در نور طبیعی که از بیرون اومده بود نشون میداد صبح شده.

" جناب بیون وسایلتونو آوردم"

خدمتکار گفت و بدون اینکه منتظر جواب بکهیون بمونه با چند تا خدمتکار دیگه وارد شد. با خودشون لباس های پسر و یه پتوی نازک که قرار بود شب های دیگه باهاش سر کنه آورده بودند.

بکهیون هنوز ذهنش از حالت خواب آلودگی بیرون نیومده بود و با همون موهای ژولیده و فرشی که دورش بود خمیازه ای کشید و با درموندگی از انباری خارج شد و سمت دستشویی که طبقه بالا ازش استفاده میکرد رفت.

از روی عادت بعد اینکه از دستشویی بیرون اومده بود سمت اتاق خوابش حرکت کرد ولی با یادآوری اتفاقی که دیشب افتاده بود سرجاش ایستاد و با بی جونی نفسش رو بیرون داد. بکهیون کسی بود که معمولا بیشتر وقتشو تو اتاقش میگذروند، شایدم به خاطر آدم های اطرافش...ولی حالا تحمل کردن اونا بهتر از برگشتن به اون انباری بود.

خمیازه کش داری کشید و با اینکه اصلا طبق میلش نبود سمت تلوزیون توی سالن اصلی رفت و بدون اینکه بخواد چیزی بخوره اونجا روی مبل دراز کشید و پلک های هنوز خسته و سنگینشو بست و طولی نکشید که با گرمای محیط سالن خوابش برد...

...

...

...

"جناب بیون....جناب بیون...."

خدمتکار سعی کرد از چرتی که داشت میزد بیدارش کنه!

" جناب بیون لطفا بیدار شید...آقای پارک توی اتاق کارشون منتظرتونن"

با شنیدن اسم اون مرد سریع سر جاش نشست و با چشم های نیمه بازش به ساعت بزرگ دیواری نگاه کرد. حدود چند ساعتی میشد که خوابیده بود.

" چیکارم داره؟؟...بهش بگو خودش بیاد اگه کاری داره..."

دستاشو لای موهاش برد و با سر دادن  دستش پلک هاشو با پشت دستش مالید و خمیازه طولانی کشید... لباشو به خاطر گرسنگی چند بار با زبونش خیس کرد و بعد یه مکث طولانی و آنالیز حرفای خدمتکار که بهش گفته بود آقای پارک توی اتاق کاریشه خواب به کلی از سرش پرید و پلک هاش تا آخرین حد ممکن از هم فاصله گرفت.

Ruthless Savior Donde viven las historias. Descúbrelo ahora