Part 27💫

1.5K 365 53
                                    


" بهت که گفتم...قراره یه بازی جدید کنیم"

بکهیون هنوزگیج بود و سعی میکرد با نگاه کردن به اطرافش از اینکه چرا چانیول اونو توی اون پارکینگ سرد و تاریک آورده بود سر در بیاره! هر چی بود...ا‌ون بازی که چانیول ازش حرف میزد انقدر خطرناک بود...که بخواد با قیمت جونش تموم بشه!...

چانیول توی همون حالت نگاهشو از بکهیون گرفت و حالا که مطمعن شده بود اون پسر هیچ راهه فراری نداره با اطمینان خاطر سمت دیگه ی پارکینگ رفت، جوری که کامل از دیدش محو شد...

بکهیون با اینکه خیلی ترسیده بود سعی کرد از روی زمین بلند بشه...چشمش به درخروجی پارکینگ که به در پشتی خونه خطم میشد و خبری از نگهبان نبود افتاد. الان بهترین فرصت بود که از اونجا فرار کنه!!!

ولی قبل از اینکه بتونه به خودش کوچیکترین حرکتی بده چانیول دوباره جلوش سبز شد!! ایندفعه با یه دسته پر!

یه بشکه که داخلش مایه ای شبیه آب بود توی دستش بود و بدون اینکه حتی یه کلمه بگه در بشکه‌ رو باز کرد و به بکهیون نزدیک تر شد!

پوزخند کنار لبش داشت بیشتر میترسوندش! چیکار میخواست بکنه!؟؟...

اون چی بود؟...

با ریخته شدن اون مایه ی شبیه آب روی سرش که حالا به خاطربوش فهمیده بود که بنزینه باعث شد بدنش شروع به لرزیدن بکنه!!! باعث شد نفس هاش تند تر بزنه و حتی صدای نفس هاش به گوش مردی که با بی رحمی تمام بشکه بنزینو روی بدنش خالی میکرد برسه!

دیگه نتونست تحمل کنه...دوباره اشکاش شروع به ریختن کردن...قرار نبود اون اشکا دیگه بریزن...قرار بود با مخفی کردن خودشون نشون بدن که بکهیون آدم ضعیفی نیست!!...

ولی اشک ریختن بهتر از نفس نکشیدن بود!...حس میکرد اگه اشکاش نریزن ممکنه حالش بدتر بشه! اونقدر بد که نتونه دیگه نفس بکشه!

صورتش به خاطر قطره های اشکش، و بدنش به خاطر اون بنزینی که چانیول با همه ی اون بی رحمیش قصد داشت تموم بدنشو باهاش پر کنه هر لحظه خیس تر میشدن و بیشتر به خودشون میلرزیدن!

جوری اون مایه رو روی سرش خالی میکرد انگار قصد داشت روحشم آتیش بزنه!

بدون اینکه خودش بخواد آتیش گرفته شدن خودشو با همون بنزین مثل یه کابوس جلوی چشمش تصور کرد!! چند قدم به سمت عقب خزید!!! نمیخواست اون چیزی که تصور میکرد درست باشه!!...نمیخواست توی دستای اون مرد اونجوری بسوزه!

چشم هاش داشت کم کم سیاهی میرفت، نفسش همزمان با قلبش تند تر میزد و تنگ تر میشد! بدنش هم بی حس بود، هم میلرزید و دستاش انقدر یخ زده بود که سرما رو تو کله بدنش پخش میکردن!

Ruthless Savior Where stories live. Discover now