Part 3

266 61 126
                                    

سلام🤎

هر چی بگید حق دارید
زندگیم توی یه مرحله عجیبی قرار داره

بیشتر از این وقتتون نمیگیرم
عذرمیخوام بابت تاخیر🍩

Enjoy♥️

هری باعث میشد حس کنم میتونم خودم باشم
اون بهت حس آزادی میداد
حسی مثل خوردن قهوه توی اولین بارون پاییزی

گردنبند صلیبش با هر قدم روی سینه برهنه اش به رقص در میومد و لبایی که هر چند دقیقه یکبار بهشون زبون میزد هر دفعه براق تر میشدن. چند تا از تار های مو دست به دست هم داده بودن تا منظره رو برای مخاطبی که قرار بود نگاهشون به پسر بیوفته صد برابر زیبا تر کنن

با خارج شدن از در فرودگاه هوای مرطوب و گرم میامی به صورتش خورد و باعث شد لبخند عمیقی بزنه.

تعطیلات شروع شد!

: از این طرف قربان
به دنبال مردی که دو روز قبل سفر باهاش اشنا شده بود به راه افتاد. الیور توی لندن ماموریت داشت، میخواست به بقیه برای پیدا کردن حمله و تهدیدی که اتفاق افتاده بود کمک کنه

اینجا حتما خیلی امن بود که پدرش بادیگارد همیشگیش رو باهاش نفرستاد!

داخل ماشین نشست دو نفر روی صندلی راننده و کمک راننده جا گرفتن. با رد شدن ماشین و دیدن خیابونا حس شادی تو خونش تزریق میشد

کی از دریا، هوای تابستونی، درختای نخل و یکم کوکتل بدش میاد؟

علت خوشحالی دیگه شم مادرش بود. سه ماهی میشد که نتونسته بود ببیندشون.
ماشین جلوی ورودی شهرک کوچکی متوقف شد. ایدن، بادیگارد جدیدش، از ماشین پیاده شد و به سمت اتاقک کوچیکی که اونجا بود رفت.
دو نفر دو طرف ورودی بزرگ اونجا با کت شلوار رسمی و بیسیم ایستاده بودن

مرد بعد از چند دقیقه برگشت و همون لحظه گیت شروع کرد به باز شدن. هری شیشه رو پایین داد و عینکش رو روی سرش قرار داد. نور افتاب باعث شد که اخم کنه

شهرک به نظر نمیومد چیز خاصی داشته باشه. اول خیابون مکانای تفریحی مثل سینما، بیلیارد، کلاب و .. وجود داشت و بعد خونه های ویلایی با شکل و ظاهر متفاوت.

با توقف ماشین نگاهش رو از سمت راست گرفت و به خونه مدرنی که در سمت چپش بود نگاه کرد.
لباش رو روی هم کشید و با سرعت از ماشین پیاده شد. قدم های تند شدش باعث شد موهاش توی هوا به رقص در بیان

Modern fairytale(l.s)Where stories live. Discover now