Modern fairytale(l.s)

Part 4

سلام خوشگلااا🍉
یلداتون با تاخیر مبارک

*از زیر بگایی پروژه های دانشگاه سلام میدم

روز اول زمستونم مبارک❄️
امیدوارم روزاتون به قشنگی دونه های برف باشه

اول پارت دو رو اگر دوست دارید یه نگاه بندازید🦦

Enjoy♥️

یکی از دستاش داخل جیب شلوار مشکیش بود و با دست دیگه اش لیوان آب پرتقال رو نگه داشته بود.

چشماش رو به خورشید در حال طلوع که هر لحظه بیشتر تن به جدایی از دریا میداد دوخته بود و از سکوت اطرافش لذت میبرد.

با شنیدن صدای در لیوان رو از لبش جدا کرد و روی میز کنارش گذاشت. انگشتری که توی انگشت کوچیکش قرار داشت رو لمس کرد و به سمت عقب برگشت

ارن سرش رو کوتاه تکون داد
: صبحتون بخیر
+: صبح توهم بخیر
لویی با تن صدای ارومی جواب داد

: ملاقاتی که داشتید هماهنگ شده، اگه مایلید الان حرکت کنیم
+: چند دقیقه دیگه میام
مرد سرش رو خم کرد و از در بیرون رفت

مرد از میز کنارش جعبه سیگارش رو برداشت و بعد از اینکه کت مشکیش رو به تن کرد از اتاق خارج شد

بادیگاردی داخل ساختمان نبود. برای امنیت دوربین کار گذاشته شده بود که جان مسئول چک کردن اونا بود

با قدمای آهسته به سمت گاراژ رفت و روی صندلی عقب نشست
: سلام قربان
جان که روی صندلی کمک راننده نشسته بود گفت
+: سلام جان
مرد همینطور که فندک رو زیر سیگاری که بین لباش بود می گرفت جواب داد

ماشین مقابل پارکینگ یک برج تفریحی متوقف شد. با توقف مقابل اتاقک نگهبانی لویی عینک افتابیش رو به چشماش زد و با بیرون دادن دود سیگار سرش رو به سمت مخالف چرخوند

بعد از تحویل کارت، ارن پارکینگ طبقاتی رو طی کرد و ماشین رو پارک کرد.
جان به سمت عقب برگشت
: چند دقیقه دیگه بهتون خبر میدم که از ماشین خارج شید
لویی سرش رو تکون داد و رفتن مرد، که برای ملاقات با مدیر مجموعه و هماهنگی دوربین ها رفته بود، رو تماشا کرد

جان به سمت دفتر مدیر رفت و راجع به هماهنگی که از قبل کرده بود صحبت کرد.
: ایشون قدر دان لطفی که در حقشون میکنید هستند
: خوشحالم که تونستم کمکی کرده باشم
مرد با لبخند جواب داد و جان بعد از خارج شدن از دفتر تکستی برای ارن فرستاد و به سمت کافه تریا برج به راه افتاد

با صدای گوشی، مرد از ماشین پیاده شد و به سمت عقب رفت و در برای لویی باز کرد.
مرد پایین اومد و به سمت آسانسور ها رفت و ارن هم پشت سرش وارد شد، دکمه طبقه ۱۷ رو زد و منتظر شدن