PART 2

605 124 22
                                    


...داشت دیرش ميشد

همینطوری که آخرین تیکه ی کیمباب رو تو داخل دهنش میذاشت کوله‌ش رو برداشت و به طرف در رفت، کفشاش رو پاش کرد و از خونه بيرون زد.

هوا یکم خنک شده بود، نفس عمیقی کشید و هندزفریش رو داخل گوشش گذاشت و به طرف مترو حرکت کرد.

سرش پایین و نگاهش به کفشاش بود،‌پاهاش مسیر خونه تا مترو رو حفظ بودن.

فکرش مشغول بود.

همش در حال حساب و کتاب بود، داشت سعی میکرد یه راهی پیدا کنه که بتونه پول بیشتری برای این ماه برای خانوادش بفرسته.

باید دنبال کار جدید میرفت، درسته همین الانش هم دو سه تا کار پاره وقت داشت و آخر هفته ها هم توی کلاب کار میکرد و اصلا وقت اضافه‌ای برای شغل دیگه‌ای نداشت،‌ ولی این ماه هرجوری که شده باید پول بیشتری برای خانوادش میفرستاد.

نفسش رو با کلافگی بیرون داد و وارد مترو شد و یه گوشه نشست. چشماش رو هم فشار داد، سرش تیر میکشید و باعث میشد قیافش از درد توهم جمع بشه.

با یه حساب سرانگشتی فهمید که با شغل های الانش نمیتوته مبلغ مورد نیاز طلبکارهارو بده.

با یادآوری چیزی لبش رو گاز گرفت و ناخودآگاه بدنش رو منقبض کرد؛ حتی از فکر بهش هم متنفر بود ولی مجبور بود...

با بی میلی وارد یادداشت گوشیش شد و تایپ کرد "با وو شیک تماس بگیر."

بعد از نیم ساعت رسید و از مترو پیاده شد، تا دانشگاه حدود ۱۰ دقیقه پیاده روی داشت. با قطع شدن صدای آهنگش و بلند شدن زنگ گوشیش از افکار درهم و برهمش بیرون اومد.

با دیدن اسکرین گوشیش مکثی کرد و تماس رو اَکسپت میکنه.

با شنیدن صدای مادرش لبخند محوی زد:

ـ سلام مامان

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تموم شدن مکالمش با مادرش همزمان شد با رسیدنش به دانشگاه، سریع به طرف کلاسش رفت و رو یکی از صندلی های گوشه‌ی کلاس نشست.

سرشو انداخت پایین و به اسکرین خاموش گوشیش خیره شد.

از صدای مادرش مطمئن شد که اوضاعشون خوب نیست و طلبکارها دارن اذیتشون میکنن، شک رو گذاشت کنار و سریع به وو شیک پیام داد.

Unexpected Love |Yoonmin|Where stories live. Discover now