PART 34

471 97 48
                                    


يونگي بعد از ارسال پيام به جيمين، كنار جدول نشست و نفسش رو با كلافگي بيرون داد. مدتي ميشد كه سردرد شده بود رفيق جديدش و دست از سرش برنمیداشت.نگاهي به اسكرين گوشيش انداخت:

"تا هفته ي ديگه اتاق رو خالي ميكنم."

با خستگي دستي تو موهاي بلند و مشكيش كشيد. بدجور تو مخمصه گير كرده بود. بعد از اون اتفاق ديگه نميتونست خونه ي جيمين بمونه، از طرفي هم هرچي پس انداز براش باقي مونده بود رو به عنوان پيش پرداخت به طلبكارها داده بود. الان نه خونه اي براي موندن داشت و نه پولي براي كرايه ي خونه.يك روز تمام بود كه داشت سرگردون تو خيابون ها ميچرخيد.نگاهي به ساعتش انداخت و از جاش بلند شد. بايد ميرفت سركار.اميدوار بود بتونه تو اين هفته با كار زياد مقداري پول براي كرايه ي خونه پس انداز كنه. اول بايد ميرفت خونه تا دوش بگيره و وسايل موردنيازش رو جمع كنه، اگر وقت هاش رو فشرده ميداد شايد ميتونست همين رو بهونه كنه و همونجا توي بار بخوابه...پشت در ايستاد و نفس عميقي كشيد. اميدوار بود كه جيمين خونه نباشه، حوصله ي روبه رو شدن باهاش رو نداشت. رمز در رو زد و به ارومي وارد خونه شد. سعي كرد با كمترين سروصدا به طرف اتاقش بره و موفق هم شد. به سرعت وسايل موردنيازش رو جمع كرد و به طرف حموم رفت تا دوشي بگيره و كمي به ظاهرش برسه.بعد از دوش گرفتن و اصلاح صورتش، موهاي نم دارش رو پشت سرش بست و پوزخندي به چهره ي تو آينه زد.

...يونگي كه ازش متنفر بود، دوباره متولد شده بود...

از حمام خارج شد و به طرف اتاقش رفت. لباس های مدنظرش رو پوشید و بعد از برداشتن كولش به طرف در رفت كه همون موقع جيمين وارد خونه شد.جیمین به محض چشم تو چشم شدن با یونگی، دستاش یخ کرد و لرز بدی به بدنش افتاد. آب دهنش رو به سختی قورت داد و نفسش رو حبس کرد. يونگي مكث كوتاهي كرد و به آرومي از كنار جيمين گذشت و از خونه خارج شد. جيمين چند دقيقه اي تو همون حالت موند. با مشت کردن دستش سعی کرد جلوی لرزش بدنش رو بگیره. بعد از چند دقیقه بالاخره اکسیژن رو به ریه هاش راه داد و خودش رو جمع و جور کرد. بغضش رو قورت داد و پوزخندی زد.

"بهتر كه اينجوري شد! اينجوري راحت تر ميتونست يونگي رو فراموش كنه. از اولش هم ميدونست كه اين رابطه شدني نيست. اونقدرا هم عاشق يونگي نيست كه بخواد از نبودش ديوونه بشه، فقط يه وابستگيه كه با دوری ازش ميتونه به نبودش عادت كنه."

سعی میکرد با گفتن اين حرف ها خودش رو آروم کنه ولي سنگینی عجیبی رو روی قفسه‌ی سینش حس میکرد. با عصبانيت به طرف اتاقش رفت اما وسط راه پشيمون شد و راهش رو به سمت اتاق يونگي كج كرد و وارد اتاق شد.اتاقش مثل هميشه مرتب بود و بوي خوش عطر تنش فضاي اتاق رو پر كرده بود. هنوز ميتونست گرماي وجود يونگي رو تو اتاق حس كنه.از اينكه اونجوري دستش براي يونگي رو شده بود احساس بدي داشت، و صد البته از رفتار يونگي عصباني بود ولي نميخواست بيشتر از اين ماجرا رو كِش بده. همه چي بينشون تموم شده بود و اينجور به نفع هردوشون بود.نفس عميقي كشيد و آخرين نگاه رو به اتاقی که برای اولین بار طعم عشق رو توش چشیده بود انداخت، لبخند غمگینی رو لبش نشست و اشک دیدش رو مات کرد. درحالی که زیرلب زمزمه میکرد "هرچیزی یه روز تموم میشه، چه خوب و چه بد! برای همین نباید به هیچ چیز دل ببندی جیمین" نگاه اخر رو به اتاق انداخت و پشتش رو کرد و از اتاق خارج شد.

Unexpected Love |Yoonmin|Where stories live. Discover now