ᵖᵃʳᵗ ᶠⁱᶠᵗᵉᵉⁿ

494 132 15
                                    




زانجین: میگما... زندگی با یه دختر جیغ جیغو نباید زیاد خوب و دلنشین باشه... مگه نه؟؟؟
و به زی یی که معلوم بود هنوز هضم نکرده چه اتفاقی افتاده، اشاره کرد
زانجین: هرچند قیافش همچین بدک نیست... ولی برای یه وعده ی غذایی بیشتر میپسندمش
کوان: زانجین... زودتر برو
به کوان که با شنیدن حرفهاش به زی یی نزدیکتر شده بود، نگاه کرد
زانجین: برم؟؟ ولی کوان... تو هروقت من رو میدیدی ازم میخواستی بمونم... چه بلایی سرت اومده؟؟
چشمهاش رو غمگین کرد و با تلخی گفت
زانجین: بخاطر اون دخترست؟؟؟ ازش خوشت میاد مگه؟؟
کوان: زانجین
زی یی: یه لحظه... فقط یه لحظه صبر کنین... الان تو
به زانجین اشاره کرد
زی یی: ترسناکترین و بزرگترین و همچنین خطرناک ترین و همه چی ترین قاتل و درواقع، دست راست روهانی... درسته؟
خندید
زانجین: درسته... افرین... از تعریفهات خوشم اومد... راس...
زی یی: و گفتی اینجا چیکار میکنی؟؟؟
به زی یی که وسط حرفش پریده بود، نگاه بدی انداخت
زانجین: گفتم که... دلم برای کوان تنگ شده بود
یه نگاه به کوان کرد و بعدش دوباره به زانجین نگاه کرد... با صدایی که رگه های خنده توش معلوم بود، گفت
زی یی: کوان باور کردی؟؟؟
جفتشون به زی یی نگاه میکردن
زی یی: اگه باور کردی که متاسفم چون قراره خونه رویاهات رو خراب کنم... جناب قاتل... اگه دلتون برای کوان تنگ شده بود، تا الان چرا سراغی ازش نگرفته بودی؟؟
خواست چیزی بگه که باز زی یی اجازه نداد
زی یی: اگه میخوای بگی بخاطر خودش بود یا بگی روهان من رو دستگیرم کرده بود و از اینجور حرفها چیزی نگو اوکی؟... ولی بیا یه مدل دیگه هم دلیل اومدنت رو توجیه کنیم
با قدمهای محکم سمت زانجین حرکت کرد
زی یی: تو اینجا اومدی چون روهان احساس خطر کرده... تو رو فرستاده پیدامون کنی... درواقع ییبو رو پیدا کنی و از اونجایی که تو عاشق بازی کردن با تارگت هایی که انتخاب کردی هستی، ترجیح دادی جور دیگه ای وارد داستان شی
روبروی زانجین روی مبل نشست و بهش تکیه داد... پاش رو، روی پای دیگش گذاشت و ادامه داد
زی یی: و خب... طبق شایعاتی که شنیده بودی یا بهتر چیزهایی که ژان راجب ما بهتون گفته بود، وارد عمل شدی... دو خون اشام اصیل و یه دختر جادوگر که البته کار زیادی ازش برنمیاد... پس تصمیم گرفتی از من استفاده کنی
چشمهاش رو گرد کرد و با قیافه ی متعجبی گفت
زی یی: چه استفاده ای؟؟ بذار بهت بگم... ورود به ذهن یه آدم و کنترل کردنش خیلی از ورود به ذهن یه خون اشام آسون تره... اینطور نیست؟؟؟ ورود به ذهن یه آدم و کنترل کردنش خیلی از ورود به ذهن یه خون اشام آسون تره... اینطور نیست؟؟؟
رو به زانجین که همچنان با جدیت بهش نگاه میکرد، ابرویی بالا انداخت
زی یی: پس تصمیم گرفتی از من استفاده کنی... منم مقدماتش رو فراهم کردم مگه نه؟ درگیر شدن با چندتا پسر احمق... پس وقتی رفتم، به ذهن همشون نفوذ کردی و به اونها دستور دادی دنبالم بیان و اون نمایش مسخره رو راه بندازن... که چی بشه؟؟؟
لبخندی زد 
زی یی: که وقتی من میام تا از خونریزیت جلوگیری کنم به ذهنم نفوذ کنی... ولی چیشد؟؟ این اتفاق نیفتاد... پس به نقش بازی کردنت ادامه دادی تا بتونی وقتی دارم میارمت به خونمون، سعی کنی به ذهنم نفوذ کنی ولی بعد از بارها و بارها تلاش، بازم نتونستی... پس سعی کردی نقشت رو یکم عوض کنی و ایندفعه خودتم مستقیم وارد بازی شی و تا همین الان سعی میکردی به ذهنم نفوذ کنی ولی نمیشه... الان ورق برگشته پسر... میدونی چرا؟؟ چون فرد درستی رو برای اجرای نقشت انتخاب نکردی... من رو دست کم گرفتی پسر جون
به زانجین که با نگاهش، تا الان ده بار زی یی رو کشته بود نگاه کرد
زی یی: منتظری تا ییبو بیاد مگه نه؟؟؟ ولی باور کن اگه بیاد تو زنده برنمیگردی... بهت فرصت میدم تا بری... دفعه بعد یکم بهتر عمل کن
زانجین نگاه مرگباری بهش انداخت
زانجین: تو یه حفاظ دور ذهنت گذاشتی... این کار آسونی نیست و خب، کار هرکسی نیست... یادمه فقط یه نفر میتونست همچین کاری رو بکنه
به زی یی پوزخندی زد
ابرویی بالا انداخت
زی یی: پس با اون چیزی که تو ذهنت میگذره، مقابله کردن با من و بردن، یه کار غیرممکنه... اینطور نیست؟؟
زانجین: میدونی... مشتاقم بدونم اگه دوستانت بفهمن تو واقعا کی هستی و چه کارهایی ازت برمیاد، چیکار میکنن!
زی یی خندید
زی یی: مگه تو میدونی کی هستم؟؟
زانجین: نه... ولی چیزهایی میدونم که مطمئنا اونها نمیدونن
زی یی: امتحانش کن پسر... چرا فقط تهدید میکنی؟؟
تا چندثانیه با سوظن بهم خیره شدن
زانجین: دفعه بعد که اومدم تو اولین کسی هستی که میکشمش
بلند شد و سمت کوان رفت
زانجین: و قطعا وقتی اون رو کشتم من و تو فرصت میکنیم تنها باشیم... اون موقع میتونم بیشتر بهت میزان دلتنگیم رو نشون بدم
زی یی: همش از دلتنگی حرف میزنی... پس وقتی کوان تقریبا مرده بود کجا بودی؟؟
زانجین: خیلی حرف میزنی... کاش میشد زبونت از حلقت دربیارم... من میرم ولی بازم میام
برگشت سمت کوان و دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد
زانجین: بازم میبینمت عزیزم
بوسه ای به لبش زد و لحظه ی بعد، خبری ازش نبود... انگار که اصلا از همون اول اونجا نبود
زی یی: خودت رو جمع کن بدبخت... یه دونه بوست کرد وضعت اینه میترسم با یه سری کار دیگه تو رو کنترلت کنه
کوان: ساکت شو 
زی یی: ییبو کو؟؟
کوان: با اون سه تا بچه رفت تا مطمئن شه سالم میرسن
زی یی: پس شانس آوردیم که هیچکدومشون اینجا نبودن... وگرنه تا الان هممون مرده بودیم
کوان: نمیخوای توضیح بدی با زانجین راجب چیا حرف میزدی؟؟؟ من هیچی از حرفهاتون نفهمیدم
زی یی: میگم... ولی الان نه
و بعد سمت اتاقش رفت
کوان: چرا اینقدر ترسناک شده بود؟

𝒀𝒐𝒖𝒓 𝑻𝒂𝒔𝒕𝒚 𝑩𝒍𝒐𝒐𝒅Where stories live. Discover now