ᵖᵃʳᵗ ˢᵉᵛᵉⁿᵗᵉᵉⁿ

526 125 20
                                    




*فلش بک-چند ساعت قبل*

+چجوری هم رو میشناسین؟؟
به ییبو که بنظر جدی میومد، نگاه کرد... میخواست توضیح بده ولی وقتی به رفتارش فکر میکرد دلش میخواست محو شه
-من... بعدا بهت میگم
+چرا بعدا؟؟
خانم وانگ: آره راست میگه... چرا بعدا؟ الان بگو
به خانم وانگ که با لبخند شیطونی نگاهش میکرد، نیم نگاهی انداخت و سرش رو انداخت پایین... خب تا یه جایی توضیح دادن آسون بود ولی آخه بعدش... واای این شکنجه بود
خانم وانگ: نمیگی؟؟ اوکی خودم توضیح میدم
و بی توجه به قیافه مظلوم شده ی ژان با اون لب آویزون که داشت ییبو رو ترغیب میکرد، بره و اون رو توی دهنش بکشه و گازش بگیره، شروع کرد به توضیح دادن... و فهمیدن اینکه خیلی از این بابت خوشحاله و هیجان داره، سخت نبود
خانم وانگ: خب راستش... این مربوط میشه به بخشی که گفتم، افرادی رو پیدا کردم که برام مثل خانوادم بودن... این اواخر من مثل یه ادم عادی زندگی میکردم... حتی به عنوان استاد افسانه های تاریخ، شروع به کار کردم... و خب، از بین کسایی که پیشم آموزش میدیدن، یه نفر بود که خیلی مشتاق تر از بقیه بود... یه دختر به اسم ژوانلو... علاقه‌ای که به افسانه ها داشت چیزی بود که همه راجبش میدونستن... من بعد چند سال بازنشستگی خودم رو اعلام کردم، ولی اون همیشه جلوی راهم پیدا میشد و راجب افسانه های مختلف سوال میپرسید و بشدت کنجکاو بود..‌. بعد یکسال و چند ماه، رابطه ی ما صمیمی شده بود و ازم خواست تا به خونشون برم... قبول کردم و وقتی رفتم، دیدم علاقه ی زیاد به افسانه ها فقط مختص به اون دختر نبود... تمام افراد اون خانواده عاشق این مدل افسانه ها بودن... البته تا جایی که من دیده بودم... اون شب به خوشی تموم شد و رابطمون باهم صمیمی شد... بطوری که تقریبا کل هفته پیش هم بودیم و خب... اونها فامیلی شیائو رو داشتن... یکی از نسل اونها قرار بود جفت و همسر پسرم بشه... پس قطعا خانواده قابل احترامی بودن و اخلاقشون هم این رو بهم ثابت کرد... اونها یه خانواده ی پنج نفره بودن ولی من یکی از پسرهاشون رو ندیده بودم... اونها میگفتن که اصولا پیش دوستهاش هست و البته که از افسانه ها متنفره و باورشون نداره برعکس همشون... همین باعث میشد که فرصت نکنیم هم رو ببینیم... یه جورایی وقتی میفهمید من قراره بیام و صحبتهای ما بیشتر راجب افسانه ها و اتفاقات مربوط به گذشته محدود میشه، فرار میکرد... تا اینکه بعد ماه ها رفت و آمد اونها بهم اعتماد کردن و راجب افسانه ی مرتبط به خودشون باهام صحبت کردن و من رو به کتابخونه ی خصوصیشون بردن... اونها از ییبو به عنوان یه قهرمان یاد میکردن و بشدت تحت تاثیر رفتار متفاوتش نسبت به بقیه خون آشام ها قرار گرفته بودن(همه چی جوره قشنگ... ننه ی ییبو ک راضی بود... الان خونواده دومادم پسندیدن... لباساتونو بخرین بریم کلیسا) و وقتی نقاشی که از ییبو کشیده شده بود و نسل در نسل به دست همه ی خانواده شیائو رسیده بود بهم نشون دادن، من برای اول بار چهره ی پسرم رو دیدم و همچنین، پسر فراری از افسانشون رو ملاقات کردم... با یک اعلام حضور جذاب و متفاوت "وای خدای من... باورم نمیشه همیشه دارین راجب این مدل چرت و پرتها حرف میزنین... این از یه داستان بچگونه مسخره تره"... بعد به سمت ما اومد و با دیدن نقاشی ییبو چشمهاش رو چرخوند "واقعا نمیدونم از چیه این یارو خوشتون میاد و اینقدر میپرستینش... این یارو که قیافش داد میزنه الافی بیش نبوده... البته با اون سنش باید گفت یه پیرمرد الاف و با توجه به نگاهش که توی نقاشیم یجوریه انگار داره تا عمق وجودت رو میبینه، میتونم شرط ببندم یه هوس باز به تمام معنا بوده... مطمئنم به هیچکی رحم نکرده و پشت و جلوی همه رو یکی کرده... چطور میتونین به همچین فردی علاقه داشته باشین؟"
خندید و به ژان که چشمهاش رو بسته بود و قیافه داغونی به خودش گرفته بود نگاه کرد
با چشمهای گرد شده بخاطر توهینهایی که بهش شده بود به ژان نگاه میکرد... محض رضای فاک! تنها کسی که تو اون خانواده از افسانه ها بدش میومد ژان بود و این یعنی ژان اینها رو راجبش گفته؟؟
خانم وانگ: اولین بار بود میدیدم یه پسر 16 ساله، اینقدر بی پروا حرف میزنه... خندیدم ولی واکنش خانوادش برعکس من بود..‌. همه عصبانی بودن مخصوصا بردار کوچیکترش... سرش داد زد و شروع کردن به بحث کردن و خب، بین مشاجره هاشون مطمئن شدم که این پسر فرزند دوم اون خانواده، شیائو ژان هست... اون هم بعد اینکه جواب همه ی اعضای خانوادش رو داد و مطمئن شد برنده ی اون بحث شده، با گفتن جمله ی "حالا خوبه تو افسانه هاتون میگن مرده... هرچند اگه زنده بود هم دردی رو دوا نمیکرد... به نفع خودشم شد چون قطعا بعد اینهمه قرن زندگی کردن، دم و دستگاهاش زوار در رفته میشدن و از کار افتاده میفتادن و نمیتونستن کسی رو راضی کنن"
بعد این جمله زی یی، شوان و جیانگ با صدای بلند خندیدن و کوان هم سعی میکرد با گاز گرفتن لبش، خندش رو کنترل کنه
زی یی: وای دلم... ژان بدبخت شدی... ببین چجوری نگاهت میکنه
و بعد خندشون شدت گرفت
با حرص به اون سه تا موجود بیشعور نگاه کرد... واقعا چجوری میتونستن بخندن وقتی ژان اینقدر خجالت میکشید و دروغ چرا... ترسیده بود... حتی خدا هم نمیدونست ییبو چه واکنشی نشون میده
نگاهش به ییبو که نگاهش میکرد، افتاد
-خب اون موقع نمیشناختمت
+پیرمرد الاف و هوس باز؟؟
-ییبو غیرمنطقی نباش... از کجا میدونستم که نیستی؟؟
+دم و دستگاه های زوار در رفته؟؟؟
-.........
+فقط بهم جواب بده... راضیت نمیکنه؟؟؟
و بعد این حرف بود که جیانگ دستش رو توی دهنش کرد که صداش درنیاد، شوان به پاش مشت میزد(پا خودش ن جیانگ😐😂)، زی یی پاهاش رو تو شکمش جمع کرد و روی مبل ولو شد، کوان حس کرد از حجم خنده‌ای که داره کنترل میکنه الانه که منفجر شه و اعضای بدنش پخش شه، خانم وانگ هم دلش میخواست بره و ژان که همزمان شوکه شده و خجالت زده بود رو محکم بغل کنه و ژان؟؟
خب اون دلش میخواست جیغ بزنه و گریه کنه... ییبو؟؟ منتظر بود و مصمم بنظر میرسید
+ژان؟؟ جواب میخوام
خیلی مصمم... خب قطعا تا وقتی چیزی که میخواست رو از زبون ژان نمیشنید، به موضوع دیگه‌ای فکر نمیکرد... تماما با این حرفها زیر سوال رفته بود و بدتر از همه، کسی این رو گفته بود که الان به عنوان جفت، دوست پسر و مهمتر از همه، همسر آیندش کنارش نشسته بود... و این یعنی اوج بدبختی برای کی؟؟ درسته برای ژان
-چی بگم؟؟؟
صدای ژان آروم بود و قطعا دل سنگ رو با مظلومیتش آب میکرد ولی ییبو رو نه... چون الان به تنها چیزی که فکر میکرد این بود که "نکنه ژان هنوز هم به همین ها فکر میکنه"
+نمیتونم راضیت کنم؟؟
و شاید هم میخواست ژان رو مجبور کنه حرفش رو عوض کنه
رو به ژان که داشت با قیافه‌ای که می‌گفت "واقعا میخوای مجبورم کنی تو جمع این رو بگم؟؟" بهش نگاه میکرد، ابرویی بالا انداخت و سرش رو به معنی "منتظرم" تکون داد
با صدای آرومی گفت
-میکنه
+چی؟؟
-راضی
+نمیفهمم چی میگی
-کری دیگه
و برعکس چند جمله قبل، این جمله رو داد زد
+آره... پس برای اینکه بشنوم چی میگی، تن صدات رو بالا بیبی
-مرتیکه کر... میگم راضیم میکنه... راضیم میکنی..‌. شنیدی حالا یا نه باید عملی نشونت بدم؟؟
و خب ییبو عاشق وقتهایی بود که ژان حرصی میشد و یادش میرفت کجاست و کی پیششه و فقط چیزی رو میگفت که حرصش رو خالی کنه... مثل کاری که الان کرد و تازه متوجه شده بود چی گفته و از خجالت سرخ شده بود و خودش رو تو مبل فرو کرده
سرش رو نزدیک گوشش برد
+یه وقت فکر نکنی این قضیه همینجا تموم میشه
زی یی: داستان داره جذاب میشه
ییبو یه نگاه چپ بهش انداخت که به معنی 'من تسلیمم' دستهاش رو بالا برد و گفت
زی یی: منظورم داستانیه که خاله داره تعریف میکنه... وگرنه من با شما دوتا چیکار دارم
و بعد رو کرد سمت خانم وانگ
زی یی: خاله جونم... عشق خودم... ادامه ی داستان جذابت رو تعریف کن تا عملی نشونمون ندادن... بعدش چیشد؟؟ تو و ژان همش تو سر و کله ی هم میزدین مگه نه؟؟ همش دعوا و بحث
اروم خندید و سرش رو تکون داد
خانم وانگ: نه اتفاقا... از اخلاقش خوشم اومد... سرتق بود ولی دوستداشتنی... شیطون بود و خیلی شیرین زبون و باعث شد که خیلی زود تو قلبم جا باز کنه... و البته بشدت وراج
به اینجای حرفش که رسید ییبو لبخندی روی لبش شکل گرفت... با این بخش از حرفهای مادرش بشدت موافق بود
-میخندی؟؟؟
+میخندم
-تو یه عوضی به تمام معنایی
خانم وانگ: و مثل اینکه اون هم باهام احساس صمیمیت میکرد چون بعدش از ژوانلو بهم نزدیکتر شد... و خب رابطه ما باهم خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکنین پایدار شد چون نزدیک 9 ساله که مثل یه خانواده هستیم... البته اگه این ماه های اخر رو درنظر نگیریم و خب وقتی فهمیدم کسی که جفت پسرمه کسی نیست جز ژان، خیلی شوکه شدم... ولی خب احساس خوشحالی که داشتم بیشتر از همه حسهای دیگم بود
لبخندی زد
خانم وانگ: خانوادت دلشون برات تنگ شده ژان
به خانم وانگ نگاه کرد... خانم وانگ حس گرم خانوادش رو بهش میداد... چون خیلی وقت بود که عضوی از خانوادشون شده بود
-دلم براشون تنگ شده... ولی نمیدونم چه دلیلی باید برای غیبتهای مشکوک و طولانی مدتم بیارم
خانم وانگ: دلیل نمیخواد... اونها همه چیز رو میدونن
-چی؟؟؟
حالا نگاه همه روی خانم وانگ بود
"دیگه چیشده بود؟؟" این چیزی بود که همه بهش فکر میکردن و خب این حجم از شوک تو یه روز واقعا زیادی بود و ژان قسم خورد اگه بازهم شوک بزرگی بهش وارد شه، با صدای بلند جیغ بزنه و گریه کنه
خانم وانگ: پسره ی خنگ... یکم با خودت فکر نکردی با اون دلایل مسخره‌ای که برای خانوادت آوردی، اونها چطوری باور کردن؟؟؟ یا حتی به این فکر نکردی اینهمه وقت که نبودی، چجوری دنبالت نگشتن و ازت خبری نگرفتن؟؟ نکنه فکر کردی با خودشون میگن زندگیه خودشه؟؟؟ اصلا اینها به کنار... یکم به این فکر نکردی که خانوادت که اینهمه به افسانه ی خودشون علاقه نشون میدادن و همش رو حفظ اند، چجوری با دیدن ییبو به چیزی مشکوک نشدن؟؟؟
ژان یکم فکر کرد و خب... حالا که فکر میکرد واقعا مشکوک بود
-پس یعنی... میدونستن؟؟
خانم وانگ: آره
-از کِی؟؟؟
خانم وانگ: از وقتی که تو به جنگل نفرین شده رفتی
-چجوری؟؟
خانم وانگ: من گفتم
-فاک... باورم نمیشه... چجوری؟؟ چی گفتن؟؟ پس چرا وقتی من رو دیدن طوری رفتار کردن که انگار چیزی نمیدونن؟؟؟
خانم وانگ: چون من خواستم چیزی نگن
با نگاه منتظر ژان، فهمید دوباره باید شروع کنه به توضیح دادن بخشی از داستان
خانم وانگ: وقتی داشتی به جنگل میرفتی جیانگ تو رو دید و خب، تونست تا یه جایی آیندت رو ببینه و همونقدر کافی بود تا بفهمه تو کی هستی و چه اتفاقی قرار بیفته... بعد اون سریع اومد و به من گفت... اونجا بود که من فهمیدم تو جفت پسرمی... جیانگ بهم گفت که قرار نیست تا ماه ها از اون جنگل بیرون بیای... پس باید خانوادت رو در جریان میذاشتم
-پس همه چیز رو گفتی؟
درحالی این رو پرسید که دست ییبو رو گرفته بود و از استرس فشارش میداد... سوالهای مختلف توی سرش داشتن دیوونش میکردن و منتظر به خانم وانگ چشم دوخته بود
خانم وانگ: نه... همه چیز رو نگفتم... باید این هم توضیح بدم یعنی؟؟؟
لیوان شامپاین کوان رو از دستش کشید و یه نفس نوشیدش... واقعا خسته بود... یه سره حرف زده بود و باز هم باید حرف میزد... وقتی حس کرد گلوش تر شده دوباره شروع کرد به حرف زدن
خانم وانگ: وقتی سه روز از رفتنت گذشت و برنگشتی، خانوادت ترسیدن که بلایی سرت اومده باشه... چون گوشیت دست دوستت بود و اون میگفت تو یهویی غیب شدی و خبری ازت نشده... رفتم پیششون و سعی کردم آرومشون کنم ولی اونها خیلی نگران بودن... ولی وقتی گفتم من ازت خبر دارم، یکم آروم شدن و میگفتن کجایی... منم شروع کردم... از اینکه خودم کی هستم رسیدم به ییبو، اینکه تازه فهمیدیم زندست ولی بخاطر انتقام یه جادوگر احمق، تا الان زندانی شده و رسیدم به تو... نتونستم بگم که تو جفت ییبوئی‌... این حق رو به تو میدادم که بگی ولی گفتم که تو کلید رهایی ییبوئی و بطور اتفاقی تبدیل به خون آشام شدی... اوناهم وقتی واقعیت رو فهمیدن نمیخواستن من رو ببینن... بهشون حق میدادم... بعد سه هفته، ژوانلو اومد پیشم و گفت که خانوادش هنوز با این موضوع کنار نیومدن و واقعا نمیخوان ببیننش ولی اون و ژوچنگ با قضیه کنار اومدن و میخوان کمکم کنن و میخوان از حال ژان باخبر شن... ولی وقتی گفتم منم نمیدونم کجایین، شروع کرد به گریه کردن... گفت میترسه... میترسه بلایی سر داداش کوچولوش بیاد... میگفت اون هنوز به اندازه کافی بزرگ نشده و هنوز یه بچه کوچولوعه که منتظره شیجیه‌اش بهش اهمیت بده... بهش گفتم تو در امانی ولی میگفت چه تضمینی وجود داره؟؟ بهش گفتم که ییبو مراقبشه ولی گفت که ییبو همونیه که داداش کوچولوش رو تبدیل به خون آشام کرده... پس مجبور شدم برای بهتر شدن حالش بهش بگم که تو واقعا کی هستی... گفتم که شما از قبل برای هم مقدر شدین... ازم پرسید منظورم چیه و من گفتم که تو جفت ییبویی... هرچیزی که به بقیه اعضای خانوادش نگفته بودم، به اون گفتم و اون رفت تو خودش... گفت نیاز داره تنها باشه... گذاشتم بره... فردای اون روز دوباره اومد پیشم و ژوچنگ رو هم با خودش آورد... گفت همه چیز رو بهش گفته و نمیدونین اون روز چی بهم گذشت... ژوچنگ کاری کرد که دلم میخواست داد بزنم و با گریه بگم من از طرف اجدادمون میگم ببخشید، اشتباه کردن، غلط کردن، بیخیال شو فقط
ژان برادرش رو میشناخت و قطعا میدونست چه بلایی سر خانم وانگ آورده و لبخند بزنه ولی جوری که خانم وانگ با درد این جمله ها رو بیان کرد، باعث شد دلشون برای خانم وانگ بسوزه
خانم وانگ: چند روز طول کشید تا تونستم ژوچنگ و ژوانلو رو آروم کنم... ماه دوم غیبتت، با اونها رفتم تا خانوادت رو ببینیم... پدر و مادرت همچنان نمیخواستن با این قضیه کنار بیان ولی با پادرمیونی ژوانلو و ژوچنگ و اطمینان دادن اونها که هیچ بلایی سرت نمیاد، یکمی آروم شدن... ولی بازهم میگفتن تا وقتی که تو رو سالم نبینن، همچنان نمیخوان با من ارتباطی داشته باشن... و من واقعا دلم میخواست زی یی رو به آغوش بکشم وقتی بعد یه مدت تقریبا طولانی و آخرین ملاقات من و خانواده ی ژان، بهم گفت که شما قراره به شهر بیاین و به خانواده ژان سر بزنین... بهش گفتم خانوادش میدونن که چه بلایی سر ژان اومده پس نیازی نیست استرسی داشته باشه و فقط یه چیزی سرهم کنه تا شما دوتا مشکوک نشین... بعدش هم که رفتین به ملاقات خانوادت... هرچند اونها رو از قبل آماده کرده بودم و گفته بودم دارین میرین به دیدنشون... طبق گفته ی ژوانلو، اونها خیلی خوب و صمیمی برخورد کردن و نقششون رو بشدت خوب بازی کردن... طوری که اصلا شک نکردین... البته همه به جز ژوچنگ... ژوانلو میگه که ژوچنگ میخواسته ییبو رو تیکه تیکه کنه و با چشمهاش سمت ییبو تیر پرت میکرد و از شانس خوبتون وقتی که ژان کنترلش رو مقابل خون ژوانلو ازدست داد و ییبو اون رو سمت دیگه ای برد، اونها متوجه شدن ژان قرار نیست خطری داشته باشه... ژوانلو میگفت که مادرتون از عمد اینکار رو کرد تا واکنش ژان و ییبو رو ببینه و خوشبختانه قبل اینکه چیزی بشه، ییبو ژان رو از اونجا دور کرد... با دیدن اینکه آروم شدی و ییبو کوتاهی نکرده و قطعا اعتمادی که از قبل به ییبو داشتن، باعث شد که به ییبو اعتماد کنن... البته اینکه ژوچنگ ابراز علاقه ییبو توی بالکن رو هم شنید، بی تاثیر نبود... سر شام از عمد قضیه افسانه گذشتشون رو یادآوری کردن... درست ترش اینه که، من ازشون خواسته بودم... میخواستم که همه چیز درست شه و طبق نقشه پیش بره ولی خب مثل اینکه نشد و شما دوتا احمق باهم دعواتون شد و ژان از خونه بیرون زد... و روهان زودتر از اونچه که انتظار داشتیم ژان رو گرفت... بعد اینکه شما دوتا از خونه رفتین، اونها فکر کردن یه دعوای ساده کردین و از چیزی خبر نداشتن و دوباره رابطشون با من مثل شد و صادقانه اینکه تو چشمهاشون نگاه کنم و بگم حال ژان خوبه درحالی که تو خطر بود خیلی سخت بود... ولی ژوچنگ مشکوک شده بود و سعی میکرد بفهمه که موضوع واقعی چیه... تا اینکه به ژوچنگ و ژوانلو گفتم که کجایی و داری چیکار میکنی... و خب نیازه بگم ژوچنگ چه واکنشی نشون داد؟؟؟ ولی واکنش ژوانلو متفاوت بود... میگفت میخواد اعتماد کنه... به قابلیت های ژان، به قدرت ییبو، به علاقه ی بینشون... ولی اگه اتفاقی برای ژان بیفته، همه چیز عوض میشه... بهش اطمینان دادم تو سالم میمونی چون این چیزی بود که بهش باور داشتم و مهمتر از همه، به ییبو اعتماد داشتم... به حسش، به مسئولیت پذیریش، به طرز فکرش... وقتی بچه بود، اخلاقش طوری بود که وقتی چیزی رو میخواست حتما بدستش میاورد... شخصیتها تغییر نمیکنن، پس حتما هنوزم اینجوری بود... و وقتی فهمیدم از اون حال در اومدی و دوباره به ییبو برگشتی، به ژوانلو گفتم و خیالش رو راحت کردم
دستش رو به پیشونیش مالید و گفت
خانم وانگ: همین دیگه تموم شد... بحثهای مهمش همینه... بقیش که داد و بیدادای ژوچنگه، نگرانیه ژوانلو و تلاش های من برای آروم کردنشون که هرچند بعضی مواقع یه جوری میشد که منم به جمعشون اضافی میشدم و باهم استرس میکشیدیم(جررر)
سرش رو به مبل تکیه داد و چشمهاش رو بست
خانم وانگ: حالا بذارین یکم استراحت کنم
ولی با صدای گوشیش چشمهاش رو باز کرد... به پیامی که براش فرستاده شده بود نگاه کرد
زی یی: چیزی شده؟؟
به زی یی که اومده بود و پیشش نشسته بود، نگاه کرد
خانم وانگ: نه... البته فعلا چیزی نشده ولی تا چند دقیقه دیگه چیزی میشه
زی یی: خوبه یا بد
خانم وانگ: خوبه
و بعد به ییبو و ژان که معلوم بود دارن بحث میکنن، نگاه کرد
خانم وانگ: اینکه دونفر اینقدر بهم بیان طبیعیه؟؟
زی یی: فکر نکنم... اینکه اینقدر بهم میان مشکوکه
بعد این حرف زی یی بود که ییبو بلند شد و ژان رو هم همراه خودش کشید و برد
خانم وانگ: کجا رفتن؟
شوان: هرجا میرن امیدوارم صداشون نیاد
زی یی: رفتن آشپزخونه... اگه بخوان همون کاری رو بکنن که تو ذهن کثیفته صداشون با بهترین کیفیت میاد... یکم هم خودمون رو بِکشیم عقب، میتونم مستند آموزشی رو به صورت زنده و فول اچ دی ببینیم
خانم وانگ: یکم حیا داشته باشین
و بعد ناخوآگاه، نگاه همه به سمت آشپزخونه رفت
خانم وانگ: ای بابا... حواستون رو به یه چیز دیگه پرت کنین... شاید حرف خصوصی داشته باشن
شوان: به احتمال زیاد کار خصوصی دارن...‌ میگم جیانگ، میای ماهم کار خصوصی داشته باشیم؟؟
جیانگ: یااا باز تو به من گیر دادی
شوان: منم کار خصوصی می‌خوام
زی یی: آشپزخونه پره به مکانی دیگر مراجعه فرمایید
جیانگ: لعنت بهتون

𝒀𝒐𝒖𝒓 𝑻𝒂𝒔𝒕𝒚 𝑩𝒍𝒐𝒐𝒅Where stories live. Discover now