ᵖᵃʳᵗ ˢⁱˣᵗᵉᵉⁿ

511 144 16
                                    




نگاه همه به سمت خانم زیبایی که در چهارچوب در ایستاده بود و بهشون نگاه میکرد، کشیده شد
اگر احساسات میتونستن به طور آشکار در هوا معلق باشن الان انواع اقسام احساسات، مقابل چشم همشون به هم برخورد میکردن و جنبه و جوش شدیدی داشتن... احساساتی مثل دلتنگی، ترس، تعجب، عشق، نفرت و خیلی چیز های دیگه و هیچکدومشون توانایی حرف زدن نداشتن
برای ییبو سخت بود... سخت بود باور کنه کسی که روبروش ایستاده، کسیه که در تمام سالهای زندگیش دلتنگش بوده... کسی که همیشه نبودش رو حس میکرده و کسی که همیشه وجودش رو میخواسته، کسی که ییبو همیشه آرزو میکرد، سرش رو روی شونش بزاره و براش از سختی هایی که میکشه بگه و اونم بهش امید بده ولی الان فقط یه سوال داشت... اگه اون زنده بود، پس چرا نیومده بود پیشش؟؟ اون واقعا مادرش بود؟؟
کوان: این واقعیه؟؟؟
حالا نگاه ها به کوان که با چشمهایی پر از اشک به فردی که به عنوان مادرشون معرفی شده بود نگاه میکرد، بود... کوان خیلی بیشتر از ییبو، صدای دلنشین فرد روبروش رو شنیده بود و صورت مهتابیش رو، دیده بود... اون زن قطعا مادرش بود... مطمئن بود که اشتباه نمیکنه... اون لبخند مختص به مادر خودش بود... کس دیگه‌ای وجود نداشت که اون لبخند رو داشته باشه
کوان: واقعیه این... واقعیه
+صبر کن
کوان: ییبو اون مامانه... میتونم قسم بخورم اون خودشه... ببینش اون خودشه
و خودش رو به ییبویی که با فاصله ی تقریبا زیاد روبروی مادرشون ایستاده بود، رسوند
کوان: چطور میتونه کس دیگه‌ای باشه؟؟ ییبو یکم‌ نگاهش کن
و همونطور که سمت مادرش میرفت گفت
کوان: این نگاه، نگاه مامانه... این بو، بوی مامانه... این لبخند، لبخند مامانه... این سکوت، سکوت مامانه... سکوتی که همیشه وقتی گیج شده بودیم بهمون میداد تا بتونیم خودمون رو جمع و جور کنیم... بعد بریم سمتش... بریم سمتش و آغوش گرمش رو قرض بگیریم... اون هم همونجور که دستش رو پشت کمرمون حرکت میده، بهمون میگه همه چی درست میشه و اون همیشه پشتمونه... بعد هم که ازش میپرسی چجوری، تو رو از بغلت بیرون میاره و دستهاش رو دور صورتت میذاره و میگه "هی پسر کوچولوی من... من اینجام... میتونی بهم اعتماد کنی... کمکت میکنم درستش کنی... بهم باور داری؟" بعد توهم سرت رو تکون میدی و میگی معلومه که دارم... اون هم با انگشتهاش بینیت رو میگیره و آروم فشار میده و با صدای آرومش برات یه آهنگ قشنگ میخونه... بعد که مطمئن میشه تونسته حالت رو بهتر کنه، شروع میکنه به راهنمایی کردنت و لعنت..‌. همیشه راه حلهایی که میده، جواب میدن
و با اشک خندید و به زنی که با اینکه صورتش از اشک، خیسه خیس شده بود ولی اون لبخند مهربون و دوستداشتنیش، همچنان روی صورتش خودنمایی میکرد و صورت زیباش رو به رخ همه میکشید، خیره شد
کوان: من مطمئنم اون مامان دوستداشتنیه منه... اینطور نیست؟؟؟
خانم وانگ: تا جایی که یادم میاد... اره کوان کوچولوی دوستداشتنیم... من مامانتم
و بعد دستهاش رو باز کرد و آغوش گرمش رو به کوان هدیه داد... کوان دستهاش رو دور کمر مادرش حلقه کرده بود و گریه میکرد
زی یی: ییبو؟؟؟ نمیخوای بری پیشش؟؟
با صدای آروم‌ زی یی کنار گوشش، سمتش برگشت و با صدای بلندی جواب داد
+نه
حالا کوان از بغل مادرش بیرون اومده بود و داشتن به ییبو نگاه میکردن
خانم وانگ: ییبو
ییبو برگشت سمتش
+تا الان کجا بودی؟؟
خانم وانگ: ییبو عزیزم
+پرسیدم تا الان کجا بودی؟؟؟
خانم وانگ: من متاسفم
+همین؟؟؟ متاسفی؟؟؟ دقیقا برای چی متاسفی؟؟؟ برای اینکه تو 12 سالگیم ولم کردی؟؟؟ همه فکر میکردن مردی ولی زنده‌ای... عین ترسوها از روهان قایم شده بودی؟؟ حالا برگشتی؟؟؟ برگشتی که چی بشه؟؟
یه قدم نزدیک شد
+ 617 سال... کمه؟؟؟ اینهمه وقت نبودی... میدونی چقدر بهت نیاز داشتم؟؟ ولی نبودی... یه بچه ی کوچیک رو تنها گذاشتی... چجوری روت شده بیای؟ میدونی بابا چقدر دنبالت گشت؟؟؟ میدونی کوان چی کشید؟؟؟ میدونی من چه حالی داشتم؟؟ اصلا خبر داری چه بلاهایی سرمون اومد؟؟؟
یه قدم دیگه برداشت که جیانگ هم همراهش چند قدم برداشت و صداش کرد
جیانگ: ییبو
میخواست دعواش کنه و بگه باید اول به توضیحات مادرش گوش کنه... ولی با اشاره خانم وانگ، ساکت شد و شوان کشیدش عقب... به شوان که با اخم به صحنه ی روبروش نگاه میکرد، خیره شد
جیانگ: شوان
شوان: الان وقتش نیست
+خبرداری بابا مرده دیگه؟؟ یا درست تر بگم...روهان کشتش... قطعا میدونی چون دستبندی که تو دستته، خالی از خون تیرشه

𝒀𝒐𝒖𝒓 𝑻𝒂𝒔𝒕𝒚 𝑩𝒍𝒐𝒐𝒅Where stories live. Discover now