ᵖᵃʳᵗ ᵗʷᵉⁿᵗʸ ᵗʷᵒ

400 125 82
                                    



زی یی: وایستین
درحال ورود به شهر بودن که متوقف میشن
+چیزی شده؟؟
زی یی: اینجا محافظت میشه
ییبو نزدیک زی یی رفت
+از چی؟
زی یی: از همه چی... من تا چند لحظه پیش میتونستم داخل رو ببینم ولی الان هیچ چیزی قابل مشاهده نیست... یه نیروی دیگه، داره با نیروی من مقابله میکنه... خیلی هم قویه
زانجین: این قطعا همون نیرویی هست که اجازه نداد من چائو رو بکشم
با این حرف، همشون به زانجین نگاه کردن
زانجین: به احتمال زیاد، یکی رو پیدا کرده
ژوچنگ: مگه تو جاسوس نداشتی؟؟
زانجین: بهتون که گفتم... جاسوس هام میگفتن که هیچ ورود و خروج مشکوک یا فرد مشکوکی رو ندیدن
با یادآوری چیزی، سرش رو ناگهانی بالا آورد و اضافه کرد
زانجین: به جز رفت و آمد مشکوکش به همون کلبه... باید اون فرد اونجا باشه
کوان: ولی چطور وارد اونجا شده که متوجه نشدین
ژوانلو: شاید... تلپورت؟؟
زی یی گفت
زی یی: امکان نداره... این قدرت مختص به منه... من برترین جادوگرم و این قدرت فقط میتونه برای من کار کنه
کوان: احتمال دیگه‌ای وجود نداره
زی یی: چطور میتونه وجود نداشته باشه؟؟ شاید از راه های مخفی اومده
زانجین: همه جا جاسوس گذاشتم
زی یی: تلپورت امکان نداره... بهتون که گفتم... فقط جادوگر برتر همچین قابلیتی رو داره و برترین جادوگر هم منم
کوان: مطمئنی؟؟
زی یی: معلومه که مطمئنم کوان
-نیروش چقدر قدرتمنده؟؟
زی یی: فکر کنم... میتونه با قدرت من برابری کنه
ژوچنگ: با این اوصاف احتمال بردمون خیلی کمه
زی یی: متنفرم از این که تاییدش کنم ولی راست میگه
+ولی نمیتونیم بیخیال جیانگ شیم
ژوانلو: تو ییبو... توهم تو خطری... آخرین بار شوان گفت که قدرتهات بشدت ضعیف شدن... نباید لجبازی میکردی... باید خون انسان میخوردی... الان امکان داره بدنت تحلیل بره
+نمیره
به ژان که نگران نگاهش میکرد، لبخند اطمینان بخشی زد و لب زد "نگران نباش... چیزیم نمیشه"
ولی مگه ژان میتونست نگران نباشه؟؟ اون هم بعد حرفهایی که اون ارواح گفته بودن؟؟ اونها گفتن ییبو تو جنگ آسیب میبینه... و حالا تازه داشت جمله ترسناک "تغییر آینده بهای بدی داره" رو درک میکرد... تازه میفهمید چرا بهش گفتن "پشیمون میشی"... حس خوبی نداشت... اون شروع نشده، پشیمون شده بود... کاش حرفشون رو گوش میکرد و با اینکارش آینده رو تغییر نمیداد... اونها گفتن ییبو فقط آسیب میبینه ولی زنده میمونه... گفتن آینده ی طولانی درکنار هم خواهند داشت... پس چرا با اینکار آیندشون رو تو خطر انداخت؟؟ حالا چی میشد اگه با اینکار ییبو رو برای همیشه ازدست میداد؟؟؟ میترسید... خیلی میترسید و با یادآوری چیز دیگه‌ای، ترسش بیشتر شد... به هیچ عنوان نباید آسیب میدید
+ژان... صدام رو میشنوی؟؟ ژان؟؟
به ییبو که نگران نگاهش میکرد، خیره شد
+خوبی؟؟؟
-میترسم
+نباید میومدی
و بعد ژان رو تو بغلش کشید
+میخوای برگردی؟؟
سرش رو به معنی نه تکون داد و آروم گفت
-از جنگ و اومدن به شهر تاریک نمیترسم... یعنی میترسم ولی نه اونقدر که نتونم خودم رو کنترل کنم
+پس چی میترسونتت؟؟
-میترسم بلایی سرت بیاد... میترسم یه اتفاقی بیفته که دیگه نتونم ببینمت
+نمیفته... این اتفاق هیچوقت نمیفته باشه؟؟ من بلایی سرم نمیاد... توهم قول بده که بلایی سرت نیاد... باشه؟؟
-باشه

𝒀𝒐𝒖𝒓 𝑻𝒂𝒔𝒕𝒚 𝑩𝒍𝒐𝒐𝒅Where stories live. Discover now