" ۲۶ "

218 68 54
                                    

[رنج روور هری، اتوبان وِست ایرلو، ۳:۰۱ صبح]

لویی: (راحت روی صندلی کمک راننده نشسته، غر میزنه) "اینقدر تند نرو. الان مریض میشم."

هری: "ببخشید، ببخشید. آروم تر میرم." (با نگرانی به لویی نگاه میکنه، سرعت رو کم میکنه) "فقط میخواستم زودتر تورو به خونه برسونم."

لویی: (با تلخی) "که بتونی از شرم خلاص شی؟"

هری: (اخم میکنه) "نه."

لویی: "منو بندازی تو اتاق و روی تخت بخزی، یادت بره که همچین اتفاقی اصلا افتاد؟ به خودت میگی که اشکالی نداره—که من فردا خوب میشم—این فقط برای اینه که من رو به فردا برسونی؟" (مسخره میکنه) "هرچند این کاریه که بقیه هم میکنن. تنها چیزی که بهش فکر میکنن اینه که وقتی ریده میشه به زندگی من، پیشم نباشن. فقط میخوان مطمئن بشن پن امشب نمیمیرم ولی اصلا براشون مهم نیست که من گریه میکنم، داد میزنم یا هر کار دیگه ای وقتی تنهام نمیکنم، تو اتاقم."

هری: (با لطافت و مهربونی) "لویی."

لویی: "اونا اهمیت نمیدن. هیچکس نمیده. هیچکس اهمیت نمیده وقتی ناراحتی. کسی اهمیت نمیده وقتی باحال نیستی. وقتی از باحال بودن دست میکشی، وقت اینه که بری خونه و همش بخوابی تا اینکه دوباره باحال شی. مثل اصباب بازی ای که نیاز به شارژ شدن داره. و امروز..." (با خودش کلنجار میره) "امروز، مسئولیت برگردوندن من به اتاقم افتاده رو دوش تو." (احساس تهی بودن میکنه) "همه نمیتونن به این زوده از شر من خلاص بشن."

هری: "اصلا هم اینطور نیست."

لویی: (با تلخی) "پس چجوریه؟"

هری: "میخوام زودتر برسونمت خونه تا بتونم بهتر ازت مراقبت کنم. فکرکردم میخوای تو تخت باشی، و یه لیوان آب هم کنارت باشه و تایلنول *داروی سرماخوردگی و ایناس*. دوست دارم این فرصت رو داشته باشی تا معده‌ترو خالی کنی، مسواک بزنی، دوش بگیری، احساس تمیزی کنی. میخوام بری زیر پتو، گرم و نرم‌. سردته؟ احساس سرما نداری؟ بیا." (ژاکتش رو درمیاره و میدتش به لویی) "بپوشش."

لویی: (شوکه میشه) "ولی..."

هرب: "باید زودتر بهت میدادم—فکر نکردم." (ژاکت رو روی دوش لویی میندازه، با یه دست ژاکت رو درست میکنه و دست دیگش به فرمونه) "اینطوری بهتری؟"

لویی: "حالا تو فقط یه تی شرت تنته تو فوریه، احمق." (ژاکت رو محکم تر روی خودش میندازه، پاهاش رو جمع میکنه و مثل یه توپ زیر ژاکت بزرگ هری تو خودش جمع میشه) "خوبه. این ژاکت رو دوست دارم. ژاکت خوبیه."

هری: "مرسی. منم دوستش دارم."

لویی: "میخوام فردا هم همینو بپوشم."

هری: "اگه موفق شدی از تخت بیای بیرون..."

لویی: (لباش رو آویزون میکنه) "میتونم؟"

Confessions Of A Gay Disney Prince [L.S] *Persian Translation*Where stories live. Discover now