" ۳۴ "

175 66 36
                                    

[رنج روور هری، اتوبانِ ایرلو، ۶:۴۱ عصر]

هری: "آم، کجا میخوای برسونمت؟"

لویی: (با خستگی) "هتل خوبه."

هری: "روز سختی داشتی؟"

لویی: "خیلی."

هری: "امروز نمیریم بیرون؟"

لویی: (خیلی خسته‌س) "نه..."

هری: "اوکی..." (سکوت) "همه چی خوبه؟"

لویی: "اره، فقط..." (سرش رو تکون میده) "فقط..."

هری: "فقط دربارش‌ سوال نکنم؟ گرفتم."

لویی: "اره..." (ساکت تر میشه، روی صندلی ولو میشه) "اره...مرسی."

هری: (نگاهش میکنه، نگران میشه، دوباره چشمش رو به خیابون میده) "یه کتاب جدید گرفتم..."

لویی: "که اینطور."

هری: "اوهوم، خیلی جالبه. البته نمیدونم ازش خوشت بیاد یا نه...یکم رومانتیکه."

لویی: "درباره چیه؟"

هری: "دوتا بچه که سرطان دارن..."

لویی: "واو، پس درباره مریضیه."

هری: (تک خنده ای میکنه) "اره...ولی شیرینه. باعث میشه قلبت گرم شه."

لویی: "کی میمیره، نکنه جفتشون؟"

هری: "بهت نمیگم! اینجوری داستان رو برات خراب میکنم. باید اول بخونیش."

لویی: (برمیگرده تا صورتش در مقابل هری باشه، لبخندِ خسته ای میزنه) "باید؟"

هری: "خب، اره..." (خجالت میکشه) "یه تیکه‌ش هست...تو کتاب...که دختره یه کتاب به پسره قرض میده تا بخونتش."

لویی: "چه عاشقانه."

هری: (بین سرفه و خنده صدایی از خودش در میاره) "اره...درسته..." (خیلی خجالت زده میشه) "کی اینکار رو میکنه..."

لویی: "خب، کی میخوای تمومش کنی؟"

هری: "چی، حرف زدن رو؟"

لویی: (چشم هاش رو میچرخونه) "این کتاب مسخره رو. که بتونم زودتر قرضش بگیرم. قرار نیست پولمو سر یه داستان عاشقانه که ممکنه به گریم بندازه خرج کنم."

هری: (با خوشحالی) "مطمئن باش میندازه."

لویی: "تو گریه کردی؟"

هری: (شونه هاش رو بالا میندازه) "یکم."

لویی: (پوزخند میزنه) "میدونستم..."

هری: "یکم، خب؟ فقط یکی دوتا اشک. گریه ی مردونه. فین فین کردم، فقط...یکم بغض، میدونی؟"

لویی: (خشک، کلمه رو کشش میده) "درسته."

هری: "منظورم اینه که، ناراحت کننده بود..." (صورتش قرمز میشه) "خیلی سنگینه..." (لویی صدایی در میاره) "هی، خودت میبینی وقتی بخونیش..." (پوزخند میزنه) "میبینی! تو هم گریه میکنی..."

Confessions Of A Gay Disney Prince [L.S] *Persian Translation*Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt