°34: Photograph°

685 128 99
                                    

ناری

دو هفته گذشته و هنوز خبری از اداره پلیس نشده بود. هیچکس برای گرفتن جون نیومده بود. علیرغم اینکه براش ناراحت بودم نمیتونستم احساس آرامشی رو که بخاطر وقت بیشتری گذروندن باهاش داشتم رو انکار کنم.

اگه با هیجونگ کار نمیکردم و وقت نمی گذروندم، میشد گفت تقریبا همیشه با جیمین و جون بودم. به واسطه عشقی که به جون داشتیم به هم نزدیکتر شده بودیم چون حالا بیشتر از قبل از معاشرت با هم لذت میبردیم.

اگه با توجه به اون آشناییِ عجیبمون قضاوتش نمیکردم شاید انقدر طول نمیکشید که ازش خوشم بیاد. هرچی بیشتر با هم آشنا میشدیم و بیشتر میشناختمش علاقم بهش بیشتر میشد. اون بخش ناسالمی از مغزم رو به خودش مشغول کرده بود.

منو یاد روزای دبیرستانم می انداخت، وقتی برای اولین بار شروع به دوست داشتن هوسوک کردم. فقط این بار کمی شدیدتر و گاهی تاحدودی نا امیدکننده. مخصوصا توی محل کار، جایی که از بیکاری یا حواس پرتی بدم میومد.

خیلی راحت میتونستم احساساتم رو از آدم احمقی مثل جیمین پنهون کنم ولی هیجونگ نه. متوجه شده بود که چقدر جدیدا لبخند میزنم و میخندم، چیزی که زیاد شبیه من نبود.

"تقریبا رسیدیم" جیمین گفت.

توی ماشینش بودیم و به سمت پرورشگاه دیگه ای که توی لیستش بود می رفتیم. طی چهارروز گذشته هرروز به یه تعدادیشون سر زده بودیم ولی جیمین از هیچکدوم راضی نبود. پرورشگاهی که الان داشتیم می رفتیم نسبت به بقیه پرورشگاه هایی که دیده بودیم ازمون دورتر بود.

ماشینو جلوی یه کلیسای کوچیک پارک و خاموشش کرد. جون رو بغل کردم و جیمین کالسکه رو از ماشین درآورد. آماده که شدیم جیمین جلوتر و منم دنبالش توی جاده باریک شنی پشت کلیسا که کلبه بزرگی در اون قرار داشت راه افتادیم. با گیاهای سبزی که دور پنجره هاش در هم تنیده شده بود شبیه چیزی بود که از داستان های پریان بچه ها بیرون اومده.

جیمین گفته بود پرورشگاه کوچیکیه با تعدادی بچه شش ساله و توسط راهبه های کلیسا اداره میشه که چند روز پیش بهشون زنگ زده و از این دیدار مطلعشون کرده بود.

دم در راهبه جوونی به گرمی ازمون استقبال کرد و ما رو به داخل خونه پر سرو صدایی هدایت کرد. از کنار بچه ها توی اتاق بازیشون که با کنجکاوی به ما خیره شده بودن رد شدیم، وارد اتاق غذاخوری شدیم و روی صندلی نشستیم. چند دقیقه بعد صاحب پرورشگاه که خودشو خواهر جِین معرفی کرد بهمون ملحق شد.

از چیزی که تصور میکردم خیلی پیرتر بود. اگه بخاطر چروک های کنار بینی، دهن و چشماش نبود هرکسی ممکن بود فکر کنه جوون تره. لبخندش برخلاف سنش درخشان و پرطراوت بود. به راحتی حرکت میکرد و باانرژی یه جوون صحبت می کرد.

Baby Daddy | PJM (Translation Ver )Where stories live. Discover now