قیافش کاملا به هم ریخته بود . موهاش طوری بنظر می رسید انگار روزها بود شونه شون نکرده بود و حلقه های سیاه زیر چشمهاش به وضوح نشون می دادن اوضاع اصلا بر وفق مرادش نیست
اما حتی وضعیت ضعیف و خسته ـش هم مانع عصبانیت من نشد . میخواستم دهنمو باز کنم سرش داد بزنم ولی اون پیشدستی کرد
"نمیتونستم ریسک کنم و از آدرسم استفاده کنم . مخصوصا وقتی که همه میدونن من کیم و خانوادم کیه . با وجود اینکه پدر توام آدم شناخته شده ایه ، حداقل تو نیستی . بخاطر همین از آدرس تو استفاده کردم"
حتی بعد از توضیحاتش بازم میخواستم سرش داد بزنم اما چیزی که گفت حقیقتی بود که بیشتر اذیتم کرد . بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم رفتم کنار و بهش اجازه دادم بیاد داخل
"فقط این جعبه هارو بردار ببر و اگه یکبار دیگه مزاحمم بشی خودم میکشمت"
چهرش از هم باز شد و با نیش تا بناگوش باز نگاهم کرد که من فقط یه نگاه خیره بی تفاوت تحویلش دادم . اومد داخل و دوید سمت جعبه ها
دنبالش رفتم ، لم دادم روی کاناپه و نگاهش کردم که جعبه هارو یکی یکی می برد . اسلوموشن کار کردنش داشت بیشتر از قبل خستم میکرد . نمیخواستم کمکش کنم ، واقعا نمیخواستم . اما برای اینکه زودتر از آپارتمانم بیرونش کنم تصمیم گرفتم کمکش کنم
جعبه پوشک رو برداشتم و راه افتادم سمت آپارتمانش
"اوو ممنون !" لبخند زد و پشت سرم اومد
نادیدش گرفتم و به راهم به سمت اتاق جلویی جایی که بقیه جعبه هارو گذاشته بود ادامه دادم . یهو با دیدن هوسئوک که جون رو توی بغلش گرفته بود وسط راه خشکم زد و همین باعث شد جیمین با جعبه توی دستش از پشت بخوره بهم و من پرت شم جلو .هوسئوک چشمش رو از بچه گرفت و سرشو آورد بالا تا منو که در تقلا بودم پخش زمین نشم ببینه
"ناری حالت خوبه ؟ یاا جیمین باید مراقب باشی"
وقتی به کف زمین خیره شده بودم حتی بیشتر سرخ شدم ، نمیخواستم چشماشو ببینم . جیمین به راهش ادامه داد و وسایلا رو برد کنار بقیه گذاشت . سرمو یکم آوردم بالاتر تا هوسئوک رو ببینم
داشت بچه رو تو بغلش تاب میداد و شیرشو بهش می داد . اونطوری که با لبخند به جون خیره شده بود شبیه فرشته و خیلی معصوم بنظر می رسید . میتونین بگین کاملا مسحور دیدن این روی زیبای پدرانش شده بودم
"سعی کن تحسینتو یکم کمتر نشون بدی" جیمین پچ پچ کرد
تند سرمو چرخوندم سمتش . اون از کجا میدونست ؟
ESTÁ A LER
Baby Daddy | PJM (Translation Ver )
Romance"همه چیز از وقتی شروع شد که ازم خواست بچشو شیر بدم" جیمین با خماری بعد از مستی از خواب بیدار میشه و بدون اینکه چیزی از شب قبل یادش باشه بطور اتفاقی یه نوزادو کنارش میبینه . حالا اون باید بفهمه چطور باید با این موجود عجیب و غریب سر کنه درحالیکه درتل...