Part25

333 63 41
                                    

chapter 25
هرری با بی حواسی  سیب زمینی های کوچک و بزرگ تو ماهیتابه رو بهم میزد جسمش اونجا بود و تمام فکرش پیش حرف های پدرش.

انقدر غرق در افکارش بود که صدای لویی رو نمیشنید
لویی از پشت بهش نزدیک شد،دست هاش رو دور شکم هرری حلقه کرد و سرشونش رو بوسیدو کنار گوشش زمزمه کرد:

لو_هز چیزی شده؟چی فکره پسره منو انقد درگیر کرده؟
هرری نفس عمیقی کشید و سعی کرد با لحن همیشگیش بگه
ه_من خوبم لاو،چبزی نشده فقط یکم خستم.

لویی که متوجه تلاش های بی ثمر هرری برای عادب جلوه دادن همه چیز شده بود
گفت:

لو_هرریه من دروغ نمیگفت،یه چیزی شده. .
الان چند هفتست. .
میدونی که میتونی بهم بگی دیگه نه؟

هرری کلافه چشم هاشو روی هم فشار داد و جواب داد:
ه_لویی چیزی نشده.!
لویی حلقه دست هاشو باز کرد

دست های هرری که با گیره محکم کف ماهیتابه میکشید رو گرفت و سمت خودش چرخوندش
اون به خوبی میدونست شنیدن اسم کاملش،اونم با این لحن از زبون هرری
یعنی یک چیزی این وسط درست نیست!

لو_من میفهمم هرری. . . من تورو میشناسم و مطمئنم یه چیزی شده ولی تو باید به من بگی،ما میتونیم حلش کنیم.

هرری که فشار زیادی رو تحمل میکرد بیشتر کلافه و عصبی شد دستش رو از توی دست های لویی بیرون کشید و بدون نگاه کرد به چشم های آبی که منتظر بهش خیره بود عقب کشید

ه_همه چی به این راحتیا نیست من. . من نمیتونم. . سختمه اینجوری نمیشه
من تحملشو ندارم
من نمیتونم اینجوری زندگی کنم
جوری که انگار هر لحظه قراره تموم شه؟

لو_هیچکدوم از ما نمیدونه چطوری زندگیش تموم میشه هرری این چیزیه که زمان حال رو انقدر مهم میکنه
اصلا قرار نیست همچین چیزی اتفاقی بیوفته
چیزی نیست که نگرانش باشی
در ضمن قرار نیست زندگیمون تموم شه!

هرری پوزخند زد و گفت:
ه_الانه که بهم بگی که هر روز جوری زندگی کنم که انگار اخرین روزه؟
لو_خدای من نه!
این یه بولشت به تمام معناست!
من میگم ما
تنها کاری که از دستمون برمیاد اینه که لحظاتی که در اختیارمونه رو غنیمت بشمریم و مطمئن بشیم کسایی که دوسشون داریم میدونن چه حسی بهشون داریم. .

همونطور که حرف میزد به هرری نزدیک شده بود
موهای بلندش رو پشت گوشش زد و زمزمه کرد

لو_من مطمئن باشم که تو میدونی من تورو میپرستمو دوست دارم؟
ه_لو
لو_هیشششش

لب هاشو آرومو نرم بوسید
بغض هرری که هر لحظه بیشتر اونو به خفه گی میکشید آزارش میداد.
با جدا شدن لویی نفس عمیقی کشید

لب هاشو توی دهنش برد و سعی کرد طعم شیرین اون لب هارو به خاطرش بسپاره. .

لویی لبخند کمرنگی زد و گفت:
لو_اتفاقی برای ما نمیوفته
ه_نمیدونم هنوز مایی وجود داره یا نه. .
دست های لویی دور صورت هرری شل شد

Rejection of bloodWhere stories live. Discover now