𝐄𝐩 2

121 37 77
                                    

با صدای هشدار گوشیش مغزش از خواب بیدار شدُ همینکه چشم باز کرد یادش اومد امروز صبح قرار داشت که به اداره‌ی پلیس بره و راجب قاتل مرموزی که پاش به شهر باز شده بود حرف بزنه.

عجولانه نگاهی به ساعت انداخت از اتاق بیرون اومدُ در و پشت سرش باز رها کرد ، همینکه از پله ها پایین اومد یادش اومد دیشب تهیونگ بخاطر بارون شدید مجبور شد شبُ اینجا بمونه.
دستی لای موهای بهم ریختش کشیدُ همونطور که مرتبشون میکرد چشماش به یادداشتی که روی یخچال بود افتاد.
فاصله‌ش رو کم و کمتر کرد تا جایی که بتونه کلمه‌های روی کاغذ رو بخونه :
" من صبح خیلی زود وقتی هوا تاریک بود و بارون بند اومده بود راه افتادم نگران نباش بی سروصدا رفتم "

_بعضی موقع ها حالم از این همه احتیاط کردن بهم میخوره انگار که بخوایم خودمونُ از حاله‌ی تاریکی که دورمونِ پنهان کنیم .

سری به چپ و راست تکون دادُ با باز کردن در یخچال سعی کرد چیزی برای خوردن پیداکنه.
با دیدن تخم مرغا سه تا دونه ازشُ بیرون آورد و گذاشتش توی ظرف ، با دست بیکارش مشغول گرفتن شماره‌ی آقای نام (کسی که مسئول بردن نوشته هاش به انتشارات بود) شد.

همینطور که منتظر به صدای بوق گوش میداد تخم مرغارو توی ظرف شکوندُ چاپستیکشُ برای هم زدن توی ظرف گذاشت.
+سلام صبح بخیر آقای پارک!
_سلام صبح شمام بخیر ، راستش آقای نام زنگ زدم بگم یه معذرت خواهی بهتون بدهکارم چون فکرنکنم بتونم این ماه کارارُ به موقع بهتون تحویل بدم ماموریت دارم ...
+ که اینطور ... آه رئیس مین گفته بودن بهتون بگم عجله کنید ولی (مکث کرد) درک می‌کنم آقای پارک پس من به مدیر اطلاع میدم ، موفق باشید روزتون بخیر..
_بازم متاسفم .. همچنین ، روز خوش.
گوشیُ قطع کرد و نفس راحتی کشید ، یه بار از رو دوشش برداشته شده بودُ این خیلی بهش کمک میکرد تا بهتر رو کِیس قدیمیش که زمان زیادی رو به دنبالش بود ، تمرکز کنه.

با چاپستیک تخم مرغارو هم زد و ریختشون تو ظرفی که روی گاز بود ، به سفت شدنش چشم دوخت و یکم توی اون حالت موند ، وقتی غذاش آماده شد و برگشت تا یه بشقاب برداره از توی در شیشه‌ای کابینتای بالا متوجه یه شی‌ء کوچیک شد که داشت با سرعت به پنجره نزدیک میشد ، با چشمایی که به یکباره گرد شدن سرشُ برگردوند و وقتی موفق شد صورتشُ کمی از مسیر شی‌ء خارجی به سمت مخالف کج کنه بازم صورتش مورد هدف قرار گرفته بود ...

با صدای شکسته شدن شیشه غیرارادی پلکاش روی هم قرار گرفتن و سعی کرد نفس های هیجان زدشُ آروم کنه ، بعدش با سه شماره چشماشُ باز کردُ وقتی با جای خالی مرد سیاه پوش روبه‌رو شد دستاش مشت شدن و سُر خوردن خون روی پوستش رو مثل انداختن یه رد آروم با چاقو روی صورتش حس کرد.
_حرومزاده‌ی عوضی .. خودم میکشمت

زیر گازُ خاموش کرد و با چنگ زدن به ژاکتش سمت در خونه قدمای عصبی برداشت ، دستگیره‌ی درُ پایین کشید و همینکه خواست به قصد بیرون اومدن پاشُ جلو بذاره مقابل خودش یه شخص وحشت زده رو دید.
_خدای من ..!
سر چان بالا اومد و چشماش با دیدن نوه‌ی اون پیرزن روش مات موند.
" اون اینجا چیکار میکرد؟"
بکهیون با دیدن صورت خونی مرد دستشُ دراز کرد تا اون قسمت رو لمس کنه اما بلافاصله از سمت مرد ریکشن جدی گرفت .
چان ناخوداگاه صورتشُ عقب کشیده بود.

Writer Of The NightWhere stories live. Discover now