𝐄𝐩 5

67 17 60
                                    

با حفظ اون لبخند گشاد حتی بعدِ پارک کردن ماشینش کنار خونه‌ی مادربزرگش ، وارد حیاط شدُ درحالیکه داشت تمام تلاششُ میکرد بی‌سروصدا درو ببنده بره تو با شنیدن صدای لرزون زن با نگاه غافلگیرشده برگشت سمتشُ باهم چشم تو چشم شدن.
+بکهیـــونا~
‌‌

‌‌نیمچه لبخندی که بزور به لبای بی‌رنگ بکهیون نشست نشون میداد از موقعیت الانش بشدت ناراضیه چون میدونست مادر و مادربزرگش تو بی‌خبریِ نبودش چقدر غصه خوردن و فکرشون تاکجاها که نرفته.
_متاسفم که نگرانتون کردم هارامونی ، خیلی یهویی اتفاق افتاد قول میدم همشو براتون توضیح بدم.


‌زن حالا دیگه کامل بهش نزدیک شده بود ، با نگاهی که حسابی رنجیده‌ خاطر بود طوریکه پسر اصلا فکرشو نمیکرد یه مرتبه دستشُ بالا آورد و مشت سنگینی به بازوش کوبید و صدای ناله‌ی بکهیون بالاگرفت.
_هارامــــــونی!!!!!
دردی که مخلوط از حرص و عصبانیت بودُ با داد زدن سر مادربزرگش خالی کرد و ثانیه‌ای طول نکشید تا جوابشُ بگیره.
+حقته پسره‌ی بی‌فکر ، اگه امروز آقای پارک نمیومد اینجا و نمی‌گفت که پیدات کرده من و مادرت می‌خواستیم بریم اداره‌ی پلیسُ گزارش بدیم که گم شدی.

‌‌
‌‌_پارک چانیول اومده بود اینجا؟؟
بکهیون درحالیکه حسابی سوپرایز شده بود و درونش لبخند بزرگی شکل گرفته بود با جواب مثبت مادربزرگش زیردلش به یکباره پیچ خوردُ بدنش تو شوک کوچیکی فرورفت.
+ دیگه مادربزرگتُ اینطوری نگران نکن بچه...
اینبار با ضربه‌ی آرومش بکهیونُ از خلسه‌ی شیرینش بیرون کشید و چشمای هلالی پسر با گرمی به صورت زن دوخته شد:
_چشم..-
+ بریم تو که مادرت چشم براهته
_احتمالا نباید خودمُ برای مرحله‌ی بعدی آماده کنم؟!
مادربزرگش خنده‌ی آرومی کرد و چشم و ابرویی براش اومد:
+این سرنوشتته پسرم بی‌سروصدا فقط بپذیرش
حرفش صدای بکهیونُ دراورد اونم یه لحن شکایت آمیز توپر:
_هارامونی من رو شما حساب کرده بودم
با لوس ترین حالتی که توخودش می‌دید دست دور بازوی مادربزرگ پیرش انداخت و تُن صداشُ عوض کرد :
_لطفــــــا.. هوم؟! هوم هوم؟!
زن با تکون دادن سرش و لبخندی که بسختی سعی داشت کنترلش کنه رو دستش دوضربه زد:
+ امان از دست تو...


❁◊ ○ ◌ ◍ ◎ ❁



چسب رو گونشُ از روی عادت لمس کرد و با پوشیدن کت چرمش از خونه زد بیرون. دفترچه کوچیکشُ درآورد و نگاهی به داخلش انداخت ، با توجه به چیزی که مادر سئوک جون (فرد ربوده شده) گفته بود اون عاشق ماهی گیری بود اگه یک درصدم تا الان توسط قاتل کشته شده باشه اونجا میتونست گزینه‌ی خوبی برای سرنخ پیداکردن باشه.
با بستن دفترچه‌ش سوارماشین شد و به سمت مقصدش یعنی رودخانه چونگ‌چونگ به راه افتاد.


‌‌‌نزدیک به نیم ساعت پیدا کردن اون رودخانه وقتشُ گرفت ولی وقتی به اونجا رسید دیگه همه چیز فرق میکرد ، باید تمام تلاششُ میکرد تا سرنخی پیداکنه وگرنه پیداکردن قاتل مثل خواب شیرینی میشد که آرزوی دوباره دیدنشُ داره.

‌‌
‌‌‌ماشینُ نزدیک رودخانه متوقف کردُ پیاده شد. همونطور که فکرشُ میکرد اونطرف آب جنگل بود ، با جدیت به دوروبرش نگاه انداختُ راه خشکي که به جنگل ختم میشد رو پیدا کرد.
" اگه یه سگ پلیسی باخودش داشت خیلی راحتتر میتونست سرنخ پیداکنه باید موقع برگشت حتما اقای چو رو درجریان میذاشت"
‌‌

‌‌شروع کرد لب رودخانه قدم زدن ، بادقت چشماش همه جارو میپائید و عاجزانه دعا میکرد تا وسایلی از سئوک جون پیداکنه ولی ته دلش اصلا به همچین معجزه‌ای امید نداشت. اون قاتل لعنتی میتونست هرجایی مقتولشُ سربه نیست کرده باشه چانیول فقط میخواست باورکنه شاید ذره‌ای خوش‌شانس باشه که اون ، سئوک جونُ همینجا تو همین شهر پنهان کرده باشه.
‌‌

‌‌کلافه از افکار درهم برهمش به موهاش چنگ انداختُ همونطور که موشکافانه لابه‌لای سنگ ریزه‌هارو میگشت صدای پیام گوشیش باعث شد از اون جو سنگین بیرون بیاد و نگاهی به گوشی بندازه.
" یه شماره‌ی ناشناس دیگه؟ "
با کنجکاوی پیام رو باز کرد و با خوندن محتوای داخل گوشی بسرعت سرش بالا اومد و به اطرافش همونطور که نفساش نصفه و مقطع شده بود نگاه دقیقی انداخت.
عین آدمای سرگردون حتی تا شعاع ده متری خودش رو بارها طی کرد تا ردی از قاتل پیداکنه اما هیچ جا نبود ، هیچ جا.
با عصبانیت دندون روهم سابید و مشتشُ به رونش کوبید:
_لعنت بهت
‌‌

‌‌زیرنفسای تند و کوتاهش صفحه گوشیُ جلو چشماش گرفتُ دوباره به متن پیام خیره شد.
" دیدن اینکه انقدر عاجزشدی لذت بخشه ، ولی فکرکردی به همین راحتی میذارم پیداش کنی؟ تا وقتی خودم نخوام حتی تو قدم بعدیت هم پیشرفتی نخواهی داشت "
‌‌

‌‌‌با مرور کردن پی‌درپی اون پیام ، اخم رد عمیقی به پیشونیش انداختُ از استرس گوشت لبشُ از داخل گزید.
حتما احساس خطر کرده بود که به محض اومدنم به این مکان برام یه پیام هشدار فرستاده بود ، درسته پس...-
این یعنی به احتمال زیاد اینجا یه اتفاقایی افتاده بود ، اونم داشت فقط با اینکارش رد گم میکرد..
توجاش عقبگرد کردُ همینطور که سمت ماشین قدم برمیداشت با اون شماره تماس برقرار کردُ به خاموش بودنش از سمت اپراتور ریکشن خاصی نشون نداد چون بهرحال میدونست اون خط قرارنیست روشن باشه.
تو ماشین نشستُ همینکه در بسته شد مپ گوشیشُ روشن کرد ، باید اول ابتدای این جنگل رو پیدامیکرد اینطوری راحتتر میتونست اون زمین بزرگُ برای خودش به بخش‌های کوچیکی تقسیم کنه و گشت زنیِ توش رو شروع کنه ، آره...
" بالاخره پیدات میکنم حرومزاده اونوقتِ که نمیذارم یه آب خوش از گلوت پایین بره"
‌‌

‌‌دنده عقب گرفتُ با دنبال کردن نقشه وارد جاده اصلی شد.
درحالیکه یه نگاش به مسیر مقابل روشُ یه نگاش به پیدا کردن راه جنگل بود مسافت زیادی رو طی کردُ زمانیکه تونست راه ورود به جنگل رو پیداکنه حس میکرد فقط یه کم مونده تا بزنه به سیم آخر.
طوریکه نشون میداد حسابی شگفت زده شده از ماشین پیاده شدُ نگاهش به نقطه‌ای مات موند.
جایی که ایستاده بود دقیقا همونجایی بود که دیشب اون پسرُ پیدا کرده بود ، اولش حس میکرد توهم زده اما اون تنه‌ی نصف شده‌ی درختی که روی زمین بود بهش یادآوری میکرد اشتباه فکرنکرده.
با عجز و ناتوانی که گریبان‌گیرش کرده بود از حرص روی چشمای بسته‌شُ محکم مالوند آهه خسته‌ای کشید.
‌‌

‌‌" نه درست فکرکن چانیول اون پسر تازه به اینجا اومده بود"
لحظه‌ای که تو ذهنش این موضوع رو منتفی شده دونست دقیقا همون لحظه مغزش بهش تشر زد:
" تو قراره به همه چیز مشکوک باشی پس نمیتونی منکر این بشی که شاید اون قاتل برای خودش همدستی داشته "
یه مرتبه جرقه‌ای تو سرش زده شد.
درسته... دقیقا روزی که قاتل به خونه‌ش حمله کرده بود و چان میخواست تعقیبش کنه اون جلوش سبز شده بود! ولی آخه...!!
کلافه تر از همیشه توپید به خودش؛
" دیگه بهش فکرنکن اون اصلا ربطی به این پرونده نداره "

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Feb 21 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Writer Of The NightWhere stories live. Discover now