با خستگی روصندلیش نشستُ نفسی گرفت
" امشب واقعا شب شلوغی بود."
نگاهی به ساعت روی مچش انداخت۶:۴۰ صبح بود و چیزی نمونده بود از بیخوابی بیهوش شه و از اینکه نمیتونست بره خونه بدتر کلافه بود.
_گونگ یو کجاست؟!
+رفت پایین به زندانیا سربزنه ، فکرکنم امشب شیفت باشه
تهیونگ کش و قوسی به بدنش دادُ همونطور که از کوفتگی نالههای ریزی سرمیداد بدنشُ رو تکیهگاه صندلی سنگین کرد:
_نمیفهمم چرا برای این بخش همیشهی خدا نیرو کم میفرستن ، هنوز هیچی نشده...-
وسط حرف زدن بود که یه مرتبه در با سروصدای دوستش ازجا کنده شد.
+تهیونگ میتونی یه لطفی بهم کنی؟ زنم حالش بدشده بردنش بیمارستان باید برم پیشش ولی پایین..-
_من جات هستم برو
تهیونگ بدون اینکه بهش فرصت ادامه دادن بده سریع حرفشُ قطع کردُ گونگ یو با نگاه تشکرآمیزی راه اومده رو با قدمای سریعی برگشت.
+مثل اینکه امشب قراره کبریت لای پلکات بذاری..
سری به نشونه تاسف تکون دادُ با شنیدن صدای خندهی همکارش از پلهها پایین رفت ، از راهروی بخش بیحوصله ردشدُ به اتاقی که صدای عربده گوششُ خراش میداد رسید ، پشت در نفس عمیقی گرفتُ وقتی رفت تو مجبور شد با انگشت کوچیکش جلوی گوششُ بگیره.
"عجب دردسری"
با اخمای درهم رفته پشت میزنشستُ خودشُ با اسامی اونایی که تو سلول بودن مشغول کرد تا مجبور نباشه بخاطر چشم تو چشم شدن باهاشون به داستان زندگی فلاکت بارشون گوش بده.
همونطور که مشغول بالا پایین کردن لیست بود خیلی تصادفی مردمک چشماش رو اسمی که به گوشش زیادی آشنابنظر میرسید متوقف شدُ گوشه پلکاش چین ریزی افتاد.
" جئون جونگکوک "
نتونست جلوی نگاه کنجکاوشُ بگیره ، برگشت تا بین اون همه خلافکار گردن کلفت اون پسر ریز جثه رو پیداش کنه اما همینکه تلاشش با شکست روبهرو شد خلاف تاکیدهای مکرر مغزش که بهش میگفت دنبال دردسر نباشه از جاش بلند شدُ سمت دوتا سلولی که خلافکارای امشب رو آورده بودن رفت.
چشماش چرخی خوردُ اونو گوشهی سلول پیداش کرد ، رو به دیوار تو خودش مچاله شده بود بدون هیچ دردسری.
"خوبه، حداقل یه خلافکار حرف گوش کن بین اونا بود"
سری تکون داد و روپاش به عقب چرخید تا برگرده پشت میزُ به ادامهی کارش برسه اما به یکباره حس مزخرفی گرفت ، درمورد اون پسر کنجکاو بود!!
درحد مرگ کنجکاو بود...
با افکاری که مغزشُ به بازی گرفته بودن برگشت سمت سلول:
_هی تو!! اونی که ته سلوله رو برگردون میخوام صورتشو ببینم.
مرد دستپاچه شد:
+چــ.. چرا قر-قربان؟! فکرکنم خوابیده باشهتهیونگ با اخمای درهم رفته به مرد نزدیک شد ، همین حالاشم به اندازهی کافی مشکوک بود فایده نداشت که چقدر تلاش کنه گندشون رو پنهان کنه ، دستش برای افسر پلیس رو شده بود.
زیر نگاه ناخوشایندش بدون مکث یقهشُ از اونور میله چسبیدُ کشیدش سمت خودش:
_کاری که بهت میگمُ بکن..
مرد ترسیده پشتسرهم سرتکون داد و سمت گوشهی دیوار رفت کنارپسر زانو زدُ با مکث خیلی آروم برشگردوند سمت تهیونگ اما اون نمیتونست به خوبی چهرهی پسرُ ببینه و همین عصبیش میکرد.
زیرلب داد خفهای کشیدُ باتوم سهتیکهای فلزیشُ کوبید به میلههای سلول:
_گمشید کنار..
همینکه دیدش واضح شد صورت دربوداغون پسر زیرنگاه خشکیدش رنگ گرفت ، اولین بار نبود همچین صحنهای به چشم میدید ولی اولین بار بود میدید جلو چشماش با یه آدم معلول همچین کاری میکنن اونم توی ادارهی پلیس.
_چئول وون زنگ بزن بگو یه آمبولانس بفرستن زخمی داریم ، بیهوش شده
+چشم سونبه
برگشت سمت دوتا افسری که آماده باش ایستاده بودن:
_شما دونفر بیارینش بیرون
+بله قربان
عقب وایستادُ با چشمای خیره که حالت معذب کنندهای داشت حرکتای دوافسرُ دنبال کرد و به محض بیرون اوردنش به سمتی اشاره زد:
_بذارینش همونجا
بعدِ خوابوندن اون خلافکار کوچولو با قدمایی نامطمئن فاصلهی بینشونُ کم کرد و بالاسرش دست از حرکت کشید ، نگاهی به بدنش انداختُ پنهانی پوست سفید شکمش رو دید زد طوریکه انگار چشماش رو به اون نقطه دوخته بودن!!
بعدِ اون فضولی خوشایند آب دهنشُ به سختی قورت دادُ با پایین دادن لباس پسر صورت کبود و خونیشُ از نظرگذروند و برگشت پشت میزش:
_حتی فکرشم نکنید قسردر برید
با حرفش صدای نالهی زندانیا بالا گرفت ولی تهیونگ خوب میدونست باید چیکارکنه ، تو نادیده گرفتن این موقعیتها برای خودش استادی شده بود.
ESTÁS LEYENDO
Writer Of The Night
Fantasíaچانبک | بکهیون کارگردان برنامه های تلویزیونی یه روز بارونی به زادگاه مادرش برمیگرده تا اونجا مکان خوبی برای ساخت یه برنامهی جدید پیدا کنه و درست تو همون شب سرد اون و نویسنده پارک به طرز عجیبی همو ملاقات میکنن ، اونم بخاطر غذای مادربزرگ بکهیون | وی...