|Chapter 27|

2.2K 481 276
                                    


[ این قسمت : دروغِ دردسرساز ]

جونگ‌کوک واقعا خوشحال بود، چون بهرحال بعد از کلی فلاکت و بدبختی‌ تونسته بود به چیزی که می‌خواد برسه، بله کراشش!

بی‌خیال..
البته که به کراشش نرسیده بود، منظورم اینه که بالاخره تونسته بود یه چسه بهش نزدیک شه، اونم به لطف جیمین و نقشه‌های بی‌رحمانه اما درست و حسابیش.

بله، بعد از اینکه نامجون شورت چنسانگ رو پرچم کرد به کوک گفت که سرپرستیش رو قبول می‌کنه و این یعنی پسر می‌تونست با نزدیک شدن به جین و نامجون، ایسول رو هم ببینه ولی کاملآ یادش رفته بود که اون یه ناشیه و اینو زمانی فهمید که وقتی با جین و نامجون رفت خونشون و ایسول رو دید، دست و پاشو گم کرد و با صورت رفت تو دیوار و این کل ماجرا نبود، تمام لحظه هایی که به مثال با نامجین وقت می‌گذروند و چشمش به ایسول می‌افتاد یا سوتی می‌داد یا اونقدر نفسش رو حبس می‌کرد که..

_ چرا کبود شدی جونگکوکا؟!

جین وقتی دید که رنگ و روی کوکی هی داره رو به بنفش شدن میره پرسید و توجه‌ی نامجون رو جلب کرد تا برای پدرِ اون بچه تأسف بخوره که با اذیت کردنش اینجوری روح و روانش رو بهم ریخته و صد البته که خبر نداشت این یه شوخیِ کثیف بود.

_ ناراحت نباش پسر، تو ما رو داری!

بگم از نامجون که درست مثل یه پدر نمونه هوای جونگ‌کوک رو داشت و بهش دلگرمی می‌داد، درضمن براش شیرموز هم خریده بود که این خودش یه دنیا بود اما با تمام لطفی که اون دو نفر به پسر داشتن بازم حس می‌کرد یه چیزی کمه و هرچقدر هم که فکر کرد به نتیجه نرسید تا اینکه بازم چشمش به ایسول افتاد که میولی رو بغلش گرفته و اومد پیششون و بی‌مقدمه پرسید.

_ جونگ‌کوک؟!

با وجود اینکه کوکی تقریبا تو مبل فرو رفته بود و با مکیدن نی تو دهنش هی سعی می‌کرد با سرگرم نشون دادن خودش، کراشش رو ایگنور کنه، وقتی اسمش رو از زبون ایسول شنید با قیافه‌ی شوک زده‌ای سمتش برگشت و پلک زد که البته این رفتارش از چشم نامجون دور نموند پس جای کوک که واضحا از شدت اضطراب الان بود که تبخیر بشه به حرف اومد.

_ جونگ کوک رو می‌شناسی؟!
_ البته!

خب در لحظه ی اول کرک و پرای پسر از اینکه کراشش اسمش رو میدونست ریختن و یکم خوشحال شد ولی وقتی فهمید که ایسول اون رو میشناسه زنگ خطر مغزش فعال شد چون لعنتی جونگ‌کوک یه طومار دروغ برای اون دو نفر بافته بود که بدبخت بیچاره به نظر بیاد و کافی بود ایسول حرف بزنه و همه چی رو بگه اونوقت جونگ‌کوک باید با کونش خداحافظی می‌کرد، تو همین افکار بود که نفهمید چه زمانی ایسول کنارش رو مبل نشست و با لبخند بزرگی گفت.

_ بازم داری منو تعقیب می‌کنی!؟

همین گفته کافی بود تا شیرموز تو گلوی پسر بپره و به سرفه بیوفته، مثل اینکه اونقدر ضایع بازی در آورده بود که ایسول می‌دونست کوکی تقریباً هر روز اونو تعقیب می‌کرد اونم درحالی که یه کتاب گرفته بود جلوی صورتش و فکر می‌کرد که دیده نمیشه.

Crush | T.KWhere stories live. Discover now