part 4

305 57 159
                                    

به دریاچه روبروش خیره شده بود
ته مونده بطری ویسکی رو سر کشید و بطری شیشه ای روی زمین انداخت ، بطری به تیکه های ریز تبدیل شد و روی زمین پخش شد

به پشتی صندلیش تکیه داد و چشماشو بست
حرف های پسرش مدام توی سرش تکرار میشد
من میتونستم راه دیگه ای انتخاب کنم
من واقعا دوست دارم هرزه هارو بفاک بدم
من از رو قصد این راهو انتخاب کردم
شاید دلیل مرگ کارولین هم من بودم
من پدر بدی بودم ، همسر بدی بودم

قطره اشکی از گونش سر خورد
چشماشو باز کرد
ارنج هاش روی پاهاش گذاشت و به زمین خیره شد

خورده شیشه بزرگی از روی زمین برداشت و روبروش گرفت
با پشت اون یکی دستش اشکاشو پاک کرد ، به شیشه خیره شد
میتونست همه چیو تموم کنه ، میتونست پیش همسرش بره ، لیام هم میتونست با تمام ثروتش خوش بگذرونه
اون تنها نمیشد ، مادر بود پیشش بمونه ولی مادر هم بعدا فوت میکنه اون تنها میشه

دنیا دور سرش میچرخید
نمیدونست چی درسته چی درست نیست
موندن یا رفتن؟

با صدای نوتیف موبایلش از فکر بیرون اومد
خرده شیشه رو روی زمین انداخت
موبایلش رو از روی میز برداشت و به صفحش نگاه کرد
پیامک از طرف سالن مبارزه بود
پیامک رو باز کرد
امشب باز مبارزه بود
به صفحه گوشیش خیره موند

اون نیاز داشت ذهنشو از هر چیزی دور کنه
موبایلشو روی میز گذاشت و از روی صندلی بلند شد

بطری ویسکی دیگه ای برداشت و باز کرد
یکم ازش خورد
تلو تلو خوران از پله ها بالا رفت
با وارد شدنش به اون اتاق قدیمی خاطرات به ذهنش هجوم اوردن
خاطرات لذت بخشی که با همسرش ساخته بود
روبروی عکس همسرش که به دیوار زده بود ایستاد

_تو خیلی بی رحمی
فین فینی کرد
_تو به من و پسرمون اهمیت ندادی ، تو ترکمون کردی
جرعه دیگه ای از ویسکیش خورد
بطری رو روی پاتختی گذاشت
روی تخت ولو شد

[لیام _ عمارت]

روی تختش زانو هاشو توی شکمش جمع کرده بود و سرشو روی زانو هاش گذاشته بود

در اتاقش به صدا در اومد
سرشو بالا گرفت
+کیه
_منم قربان مارینا
پوفی کشید
+من گشنم نیست
در اتاق باز شد و مارینا از گوشه در سرشو داخل اورد
_ارباب جوان دوست دارین یکم حرف بزنیم؟
لیام شونه هاشو بالا انداخت
زن داخل اومد و در رو بست

روی تخت کنار لیام نشست
+چیشده مارینا؟
مارینا یکم توی جاش جا به جا شد
_اومدم درمورد پدرتون حرف بزنم
لیام چشماشو چرخوند
+من دوست ندارم درمورد اون حرف بزنم
مارینا مخالفت کرد
_ولی ارباب شما امروز نباید اینجوری با پدرتون حرف میزدین

صاف نشست
_تو بهم بگو مارینا ، کسی که بهم قول داده بود به اون کلبه کوفتی نمیره ولی رفت ،کسی که منو تا پنج سالگی رها کرده بود ، انتظار داری چطور باهاش رفتار کنم؟
مارینا نفس عمیقی کشید
+یادتون میاد شماهم گاهی اوقات به پدرتون قول هایی میدادین و اون قولتونو می شکستین و اون همیشه شمارو میبخشید ، درسته تا پنج سالگی شمارو پیش خودش نبرد چون ایشون با مشکلاتشون میجنگیدن تا بتونن پیش شما برگردن ، میدونید پدرتون چندبار سعی کرده زندگی خودشو بگیره و پیش مادرتون بره؟
مارینا از روی تخت بلند شد
+تنها دلیلی که ایشون هنوز زندن شمایین ،چون دوست ندارن بعد از ایشون تنهابشین

FIGHTER[STEREK]Where stories live. Discover now