RED LOVE_1

1.6K 231 12
                                    

سلام،کیم چویونگ هستم نویسنده...
لطفاً حمایت کنین،حتی یه ثانیه هم وقت نمیبره...

همه جاغرق در تاریکی و سکوت بود،مثل همیشه...
هوای بیرون از همیشه ابری تر بود...امروز روزیه که....

روی تخت خوابم جابجا شدم که ناگهان با سر به زمین خوردم چشمامو با دستم مالیدم و بازشون کردم...بازم یه روز دیگه، یه شنبه دیگه، بازم دانشگاه، بازم کارهای تکراری ...
وایسا ببینم ساعت چنده ؟؟؟؟؟
مثل برق گرفته ها سرمو به سمت ساعت چرخوندم و به ساعت نگاه کردم،جوری سرمو چرخوندم که نشکستنش عجیبه...
ساعت ۸:۳۰ بود،یا خود خدا، نیم ساعت دیر کردم استادم قطعاً منو میکشه هرچی دم دستم اومد پوشیدم و آماده رفتن شدم ۸:۵۰ جلوی دانشگاه بودم.با استرس پشت در کلاس وایساده بودم این دفعه دیگه قطعا کارم ساخته است هول شده بودم و تندتند این طرف و اون طرف می‌رفتم،بالاخره بعد از ده دقیقه تصمیمم رو گرفتم ساعت دیگه نه شده بود دستم رو که میلرزید با استرس به طرف دستگیره دربردم استاد واقعا خیلی بداخلاق بود و من چند بار سر کلاسش غایب شده بودم پس قطعاً....تکرار میکنم قطعا! این دفعه فاتحم خوندست خواستم درو باز کنم اما توی یک لحظه یک پسر دیگه از از پله ها بالا اومد و خیلی ریلکس و خونسرد و در نهایت بیخیالی بعد از یه نگاه متعجب به من در کلاس رو باز کرد و وارد شد‌... نمیشناختمش حتما دانشجوی جدید بود پشت سرش رفتم داخل چشمهای تمام کلاس به سمت ما چرخید و بعضی ها با دیدن من ریز ریز میخندیدن و بعضی ها محو اون شده بود،با تعجب به خودم نگاه کردم که ببینم به چی میخندن که مثل همیشه به این نتیجه رسیدم من واقعا احمقم،قطعا با اون کفشایی که یکیش دمپایی خرگوشی و اونیکی اسپرت بود و پیراهن نارنجی که روش باب اسفنجی بود و شلوار آبی گل گلی مزحک ترین قیافه تاریخ رو داشتم پوکر به روبه روم خیره شده بودم نفس عمیقی کشیدم،نگاهم به استاد افتاد،استاد با خشم به من نگاه کرد و اشاره کرد تا بشینم؛من هم از خدا خواسته و سریع به سمت جای همیشگیم رفتم...
استاد به پسری که چند لحظه پیش دیده بودم با لبخند گشادی اشاره کرد که به کنارش بره منم توی این فرصت خوب آنالیزش کردم :
قد بلندش خیلی به چشم میومد نه خیلی لاغر و نه خیلی چاق بود لباس هاش سرتا پا مشکی بود ،برخلاف پوستش که مثل برف بود و این هارمونی قشنگی رو به وجود اورده بود...
چشم غره ای به قد کوتاه خودم رفتم و به آنالیزش ادامه دادم:
چشم هاش طوسی و اطرافش مشکی بود اینو جلوی در متوجه شده بوداما به طرز عجیبی ترسناک بود جوری که وقتی به چشمهاش نگاه کردم سرماشو حس کردم و لرزیدم...
بینی خوش فرم استخونی و لبهای متوسط و سرخ انگار که رژ لب زده باشه... ابرو های مشکی و موهای مشکی حالت داری که کمی از اون توی صورتش بود قشنگی خاصی داشت چشم هاش گربه ای بود مژه هاش بلند بود و اخم خیلی جذابی کرده بود(خیلی هیزم نه؟!خاک توسرم😂)...
استاد ازش خواست خودش رو معرفی کنه با صدای بم و مردونه ای گفت جئون جونگکوک هستم،بعد پوزخندی زد و بی توجه به استاد که داشت باهاش حرف میزد نشست سر جاش که ردیف جلو من و چند صندلی سمت راست بود...
استاد از عصبانیت سرخ شده بود و من ذوق کرده بودم که ضایع شده بود😁🔪
کلاس بی هیچ دردسر دیگه ای تموم شد، به خونه رفتم و استراحت کردم...
حدود دوهفته از اومدن دانشجوی جدید یا همون جئون گذشته بود .جئون به طرز عجیبی مرموز بود اولین نفر میومد و اولین نفر میرفت تمام امتحانا رو نمره کامل میگرفت هیچ وقت چیزی یادداشت نمیکرد و جزوه نمینوشت ،صندلیش از همه جدا بود و هیچ دوستی نداشت،به زور دو سه کلمه اونم با اخم حرف میزد هیچ وقتم تو دانشگاه چیزی نمیخورد به جز یه بطری که همیشه همراش بود و یه مایع قرمز که توش بود و احتمالا یا آب البالو یا آب انار بود،اصلا نمیفهمم چرا اینقد به این دوتا ابمیوه علاقه داره که حتی سر کلاس بدون توجه میخوره ....  صورتش خالی از هر احساس بود و این مرموز بودنش منو به سمتش جذب میکرد،به خصوص که آدم به شدت کنجکاوی بودم...
یه گروه پسر لات و زورگو تو دانشگاه بودن که اسم خودشونو گذاشته بودن فایر(fire)ینی آتیش😂...
به قول خودشون شاخای دانشگاه بودند هرچند عین بچه سوسولا بودن ...
اخرین کلاسمون بود و بعد از تموم شدن کلاس و رفتن استاد دانشجو ها سعی در جمع کردن وسایلشون داشتن و جئون هم آماده میخواست بره که یهو گروه فایر جلوی جونگکوک رو گرفتند و شروع  به متلک پرونی کردند،اونا سعی کردن اذیتش کنن واون به راحتی ندیدشون میگرفت...
+هی لال
_.....
+با توام اسکول
_....
یکی محکم یقشو گرفت و گفت:
+مگه نمیشنوی آقا چی میگه نفهم...خودتو میزنی به اون راه؟
کوک بازهم هیچ عکس العملی نشون نداد...
سردسته گروه فایر عصبی شد چون هیشکی تا حالا اینقد نادیدش نگرفته بود از لای دندوناش با عصبانیت عوضی رو زمزمه کرد و از یقش آویزون شد ..
مشتشو بالا برد...
من و بقیه کلاس فقط ساکت نگاه میکردیم ...
مشتشو محکم جلو برد انتظار همه چی داشتم مثلا دیدن چهره خون آلود جئون جز کاری که اون کرد قبل از اینکه پسر مشتش به جئون بخوره جونگکوک دستش رو گرفت و پیچوند اون فقط با یه دست و خیلی راحت ....
صدای شکستن استخون اون پسر اومد و کوک بازهم ریلکس و با صورتی که نمیشد بفهمی چی تو ذهنشه رفت بیرون و همه دور پسر جمع شدن...
اهمیتی به پسر ندادم تقصیر خودش بود ولی هنوز تو شوک اون حرکت سریع بودم جوری که اون رفتار میکرد منو دیوونه میکرد طبیعتا ازش خوشم اومده بود،خب کراش زده بودم اون خیلی خفن بود....
با سرعت رفتم توی پله ها تا ببینم کجاست دیدم که به پشت دانشگاه رفت منم به طور غریزی و از روی کنجکاوی دنبالش رفتم انگار پاهام به حرفم گوش نمیدادن پشت سرش رفتم و رفتم شب شده بود اخرین جرعه بطری که همیشه همراش بود(همون که فک میکنم توش آب انار یا شایدم آب آلبالوعه)رو خورد و ادامه داد من ازون فاصله داشتم و اصلا درک نمیکردم چرا هنوز دنبالش میرم،کمی گذشت،پسر جوونی اونطرف خیابون درحال پیاده روی بود جئون اما ناگهانی مسریشو عوض کرد و به سمت اون پسر رفت....
چیزی به پسر گفت که صداشو شنیدم:
_ببخشید من ماشینم خراب شده میشه کمکم هلش بدید...پسر لبخند مهربونی زد و قبول کرد... لحظه آخر نیشخندی روی صورت جئون جونگکوک دیدم و نمیدونم چرا حس بدی بهم دست داد، من یادم نمیاد ماشینی در کار بوده باشه....
دنبالشون رفتم جئون اون پسر رو به گوشه ای برد که تاریک و خلوت بود ،بعد پوزخندی زد پسر بزگشت و رو به اون گفت:
#داداش ماشینت کجاست پس؟
جونگگوک پوزخندی زد و جلو رفت پسر ترسیده بود حتما فکر میکرد کوک دزده پس عقب عقب رفت و خورد به درخت پشت سرش و همونجور جئون قدم قدم به اون نزدیک میشد....
نمی‌دونستم چیشده ... فکر کردم نکنه واقعا جئون یه دزده...خواستم با پلیس تماس بگیرم یهو صدای چیغ پسرو شنیدم با نگرانی سرمو بالا گرفتم ولی با چیز عجیبی که دیدم تا چند ثانیه تو شک بودم و بعد از ترس جیغ کشیدم که جئون جونگکوک به سمتم برگشت....
اون....
اون....
😨😰

فعلااا!

RED LOVEWhere stories live. Discover now