PART_10

439 92 10
                                    

به سمت اتاقش رفتم...
در زدم اما جواب نشنیدم،دوباره در زدم اینبار محکم تر ولی بازم هیچی...اخمی کردم و برای بار سوم که در زدم صدا شو شنیدم:
+کیه؟
_امممم...خببب...منم،ینی... جونگکوک
+کاری داری؟
_لطفا دروباز کن یونگی.
+شرمنده الان وضعیتم خوب نیست بعدا باهم حرف میزنیم کوک.
_درو باز کن یونگی در رابطه با آنا میخوام باهات صحبت کنم...
چند ثانیه توی سکوت گذشت که یهو در باز شد و با صورت زیبای یونگی مواجه شدم...
+روابطت به من ربطی نداره آقای جئون!
_یونگی یه لحظه گوش کن اون دروغ گفت ما نامزد نیستیم...
+هه،آره حتما...تکذیبش که نکردی هیچ تازه بعدشم بجایی بیای همه چیو توضیح بدی اونو فرستادی تا تهدیدم کنه...
متوجه بغضش شدم...
نگاهی به صورتم کرد.
+فقط برو.
خواست درو ببنده که با پام مانع بسته شدن در شدم.
_یونگی حرفمو باور کن من...من دوست دارم.
+گفتم که...نگران من نباش روابطت به من مربوط نیست و اینقدر با قلبم بازی نکن.
با داد حرف میزد هیچکس جرات نداشت سر من داد بزنه ، از اینکارش عصبانی شدم و ازینکه باورم نداشت و فکر میکرد دارم باهاش بازی میکنم عصبانی تر، دندونامو روی هم فشار دادم و با داد گفتم :
_حق نداری صداتو روی من بلند کنی و بعد درو محکم هل دادم به جلو جوری که یونگی به عقب پرت شد و محکم روی زمین افتاد...
در رو پشت سرم بستم و قفلس کردم و وارد اتاق شدم،حدس میزدم الان قیافم ترسناک شده و با دیدن قیافه اون که وحشت که بود مطمئن شدم...
آروم ترشدم دوست نداشتم بترسونمش پس روی زمین روبه روش نشستم...
_یونگی،عزیزم، باور کن من نامزدش نیستم اون فقط رو من کراش داره و فکر میکنه توهماتش به واقعیت تبدیل میشه.
نگاه آرومی به چشمام انداخت...
+چطوری باور کنم؟(چشماش پر اشک شده بود)
_به من اعتماد کن،من بهت دروغ نمیگم یونگی...تو تنها کسی هستی که هیچوقت بهش دروغ نمیگم...میفهمی؟
دوباره تو چشمام زل زد طاقت این که اشکای چشمشو ببینم نداشتم...
از جاش بلند شد و منم همراه باهاش بلند شدم...بی اراده به سمتش قدم برداشتم که باعث شد چند قدمی عقب بره
_گریه نکن...
تند جواب داد
+مثلا اگه بخوام گریه کنم میخوای چیکار....
با چسبوندن لبام به لباش حرفشو قطع کردم حرکتم دست خودم نبود ، فقط حسک کردم باید اینکارو انجام بدم میبوسیدمش،عمیق و از ته دل ، کاملا هنگ کرده بود و چشماش چهار تا شده بود.همونجور که لبام روی لباش بود آروم زمزمه کردم:
_اونوقت تنبیهت میکنم،مث الان...
بین خودم و دیوار قفلش کرده بودم و به چشماش نگاه میکردم توی یک لحظه نگاهم به لبش افتاد و اون خیلی سریع لبشو برد داخل دهنش تا مشخص نباشه ...
ولی با این حرکت کیوتش ناخودآگاه به ذهنم رسید اون چقدر خوشمزست و لیسی سریع به گردنش زدم که باعث شد که سریع گردنشو کج کنه از ترس سه متر بپره بالا ...
از حرکتش خندم گرفته بود.
کاملا مشخص بود که قلقلکیه...
فکری به ذهنم رسید یه نگاه به گردنش کردم و یه نگاه به چشماش و لبخند خبیثی زدم...
انگار چیز فهمیده باشه سریع خواست فرار کنه ولی دستاشو با دستام محکم گرفتم و به بالای سرش روی دیوار چسبوندم و پوزخند زدم...
صورتمو نزدیک گردنش بردم و نفسای داغمو محکم به سمت گردنش فرستادم و با پوزخند گفتم:
_کجا؟!هنوز زوده جئون یونگی...
با چشماش که حالا ده تا بود بهم نگاه کرد و دوباره بخاطر نفسام رو گردنش سریع گردنشو کج کرد.‌.
با لحن کیوت و به شدت مظلومی آروم زمزمه کرد:
+اذیتم نکن...بعد چشماشو مثل گربه شرک کرد و بهم زل زد...
کلا همون یذره عقلیم که داشتم پرید و دیگه بیخیال زمان و مکان شدم
و فقط زل زدم به چشماش...
_توله سگ...
+ها؟!
_چشاتو اونجوری نکن.
+چجوری؟!
(دوباره چشماشو همونجوری کرد)
+اینجوری؟!
_بهت گفتم نکن برای خودت بد میشه...
دوباره اونکارو تکرار کرد و منم کنترلمو از دست دادم ...
عین وحشیا بهش حمله کرده بودم میدونستم حتی نمیتونه نفس بکشه ولی پسم نمیزد و عجیب تر اینکه سعی در همراهیم میکرد،با ناله یهویی و ریزی که کرد بی اختیار کشیدمش تو بغلمو دستمو محکم به کمرش گرفتم...
دستمو سمت دکمه پیراهنش بردم که یهو به خودم اومدم و سریع ازش دور شدم...
اه لعنتی حتی پنج دقیقه هم دووم نیوردم زیر اون نگاه‌....
تهدید آمیز نگاهش کردمو مث بچه دبیرستانی هایی که خلاف کردن بهش اشاره کردم و بالکنتی که گرفته بودم گفتم:
_بِ...ببین....ببین دیگه نباید...نباید جلوی من چشاتو اونجوری کنی وَ....وگرنه...وگرنه دفعه دیگه معلوم نیست چیکار کنم...
از کار خودم خجالت کشیده بودم مطمئن بودم مثل یونگی سرخ سرخ شدم ...
سریع از اتاق بیرون رفتم و به سمت اتاقم حرکت کردم که متوجه پیرسان شدم که با تعجب نگاهم میکرد لبخندی زد و گفت....
گفت:
×جونگکوک جان چیزی شدی؟داشتم ازینجا رد میشدم که تو رو دیدم مگه نمیخواستی استراحت کنی؟تو اتاق بودی بودی چرا؟ چرا اینقد قرمز شدی پسر...
_چی؟ ...عاااا...خب.‌..کارش داشتم ....هیچی نیست یکم هوا گرمه(اونم تو آخر پاییز و تقریبا زمستون😐)...
لبخندی که پیرسان زد فقط نشون دهنده یچیز بود(خر خودتی بچه.برو ننتو سیا کن)...
سریع خداحافظی کردم و به اتاقم رفتم و تا تونستم سرمو به دیوار کوبیدمو به خودم فحش دادم...

صبح روز بعد/از زبان یونگی:

چشمامو باز کردم و نگاهی به ساعتم انداختم ساعت ۸صبحه...
با یادآوری اتفاقی که دیشب افتاد نیشم تا بناگوش باز شد(یونگی...آه گاد)
ولی سریع به خودم تشر زدم(یکم حیا داشته باش پسر)....
(تق تق تق)
+کیه؟
=ببخشید آقا جناب پیرسان خواستن شما و آقای جئون برین پیششون...
+باشه الان میرم ولی دقیقا کجا باید برم؟!
=طبقه پایین راهروسمت چپ اتاق سومی...
+باشه ممنون...
روبه روی هم روی صندلی های چرم تکنفره نشسته بودیم و زیر چشمی همو میپاییدیم ....
با صدای پیرسان به خودم اومدم و به طرفش نگاه کردم...
×چیزی شده بچه ها؟خیلی همو نگاه میکنین...
منو جونگکوک که واضح بود مچمونو گرفته دوتایی باهم شروع کردیم تند تند انکار کردن:
+نه نگاه چی ینی..من
_پیرسان من فقط...
+من اونو نگا نمیکردم که..
_اره من نگاهم به قاب عکس پشت سرش بود.
پیرسان لحظه ای ساکت نکاهمون کرد و یهو زد زیر خنده کاملا میدونستم صورتم الان عین چی سرخه.... جونگکوک هم دست کمی از من نداشت...و فهمیدم هیچ تابلویی وجود نداشت و فقط بیشتر ضایع شدیم.
بالاخره بعد از کلی اذیت شدنمون توسط پیرسان و کلی سرخ و سفید شدنمون....
بالاخره شروع کردیم به بحث کردن...
پیرسان:
×خب بچه ها ازونجایی که درخطریم دیگه بهتره اینارو کنار بذاریم بجاش فکرامونو بکنیم و یه نقشه بریزیم...
من و کوک باهم سرمونو به نشانه تایید بالا و پایین کردیم...
×ولی خب... جونگکوک جان فقط تو میتونی کارا رو انجام بدی مابه یه خوناشام نیاز داریم که نور خورشید بهش آسیب نزنه...ولی الان تو هم وضعیتت بدتره و با توجه به صمغ شاه بلور که بهت زدن قطعا حالا حالاها خیلی ضعیفی و نور آفتاب برای تو هم یکم مضره...نمیدونم باید چیکار کنم و اینکه کیو بفرستم پیش اُلیور تا وسایل و نیروی کمکی بفرسته شبونه هم که بخواد بره به کسی اعتماد ندارم و همه از الیور میترسن...خودم هم که ضعیفمو مجبورم مراقب قبیله باشم...
با کمی فکر کردن گفتم:
+خب من میرم بجاش
پیرسان لبخند تلخی زد گنگ نگاهش کردم...
×اون منطقه ، منطقه ای نیست که انسانی ازش زنده بیرون بیاد...باید حتما خوناشام باشه...
الان از همه لحاظ گیر افتادیم...
پیرسان و جونگکوک شروع به حرف زدن کردن و من توی فکر فرو رفتم،همه ی این اتفاقا تقصیر من بود پس باید یه راه حل پیدا کنم.
بعد از مدتی از هم خداحافظی کردیم و رفتیم تو اتاقامون تا ببینیم چیزی به ذهنمون میرسه یا نه...
از هر دیدی که نگاه میکردم فقط یه راه وجود داشت ، کلافه شده بودم و نمیتونستم درست تصمیم بگیرم بحث زندگیم بود،ممکن بود دیگه قلبم نزنه،از طرفی اگه اینکارو میکردم میتونستم راحت پیش کوکی باشم...بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم وقتی شب شد و برای شام سر میز نشسته بودیم زبون باز کردم...
+ببخشید...
×بله؟
+من....میخواستم یچیزیو بگم....خب..
×بگو یونگی جان راحت باش پسرم...
×من حاضرم به یه خوناشام تبدیل شم و کمکتون کنم...لطفا منو خوناشام کنین .
تند تند گفتم و سرمو پایین انداختم...
_چی ... چی داری میگی یونگی...نه ...نمیشه..من نمیذارم
پیرسان به سمت جونگکوک که با اخم و تخم تند تند دعوام میکرد نگاه کرد و آروم بالبخند ازش خواست آروم باشه و بعد به سمت من برگشت...
×یعنی...تو میخوای مسئولیتشو به عهده بگیری؟میخوای فرمانده باشی؟
+شما بمن اعتماد دارین دیگه؟نه؟
×بله ولی فکراتو کردی؟دیگه نمیتونی انسان شی و رسما جسد متحرک فرض میشی...
×مشکلی نیست.
و اون لحظه صدای بغض دار جونگکوک بود که حلقه اشکی توی چشمام جمع کرد:
_ی...یونگی...لطفا...

سلام!
چویونگ صحبت میکنه:
بابت تاخیر ساری.قرار بود ظهر بذارمش ولی فیلتر شکنم خیلی عنه ⁦ಠ︵ಠ⁩
بچها لطفا ووت بدین تا حداقل ۱۰۰ ووت بگیرم باشه؟

RED LOVEWhere stories live. Discover now