PART_12

362 70 17
                                    

یونگی  سریع سرشو به سمت نیروهاش برگردوند...
کُلان شروع کرد به قهقهه زدن که ناگهان با خنده بلند یونگی مواجه شد...
یونگی که حالا  مطمئن شده بود از بابت خودش و نقشه‌ش سرشو به سمت کُلان برگردوند و بلند بلند مثل دیوونه ها خندید...
٪ چ...چی؟!چرا...چرا میخندی؟الان همه نیروهات بخار میشن بچه جون...
یونگی پوزخند صداداری زد و بلند گفت :
+توعه پیرمرد واقعا فکر کردی من اینقد احمقم که به جایی که دشمنم میگه برم اونم بدون آمادگی؟!
به قیافه متعجب و ترسیده کلان خیره شد و با پوزخند فریاد زد:
+نظرت راجب سوپرایزم چیه پیرمرد؟!

فلش بک به زمان تمرین:

یونگی:
مثل همیشه وقت آزادم شروع شد،این چند وقته فشار زیادی روم بود ولی نمیذارم خراب شه.
سریع رفتم داخل اتاقم درو از داخل قفل کردم و لباس مخصوصمو پوشیدم،ماسکمو در دهنم گذاشتم و شروع به آزمایش کردم،خدا رو شکر که رشتم شیمی بود و بهترین شاگرد رشته خودم بودم پوزخندی زدم توی این مدت کوتاه تمام تلاشمو کردم که یه نوع ماده مثل ضد افتاب اونم با قوی ترین حالت ممکن بسازم،با توجه به حرفی که توی نامه بود احتمالا میخواد از نور آفتاب استفاده کنه تا نیروهارو از بین ببره،به چیزی که به وجود آورده بودم خیره شدم و خندیدم(اونا فکرشم نمیکنن)...
روز جنگ قبل از حرکت:
همه رو مجبور کردم که از ضد آفتابی که ساختم استفاده کنن و لباسای پوشیده و آستین بلند بپوشن تا حداکثر پیشگیری انجام بشه و ازشون خواستم تا اگه آفتاب بهشون خورد نترسن و تکون نخورن چون ضد آفتابم خیلی قوی بود و همه مقدار زیادی استفاده کردن....

برمیگردیم به ادامه داستان:

با حرفی که زدم کُلان اول گیج شد و بهم خیره شد ولی بعد به سمت نیروها نگاه کرد و با دیدن اینکه اونا سالمن و با نیشخند دارن نگاهش میکنن ترس توی چشماش دیده میشد....
جنگ حالا واقعا شروع شده بود و دوقبیله بهمدیگه حمله کردن...
بی رحم و خشمگین،برای نجات خودشون، خانوادشون و مردمشون...
به پیرسان نگاه کردم ازش خواسته بودم عقب بمونه این دوسه روز کسالت داشت و حسابی ضعیف شده بود،هرچی گفته بودم نیاد گوش نکرده بود و بازم اومده بود لبخندی از روی رضایت زدم که با لبخند مهربونی جوابمو داد.
به سمت نیروهای دشمن حمله کردم،قرار نبود تماشاچی باشم...
ترسناک بود که بخوام برای اولین بار تو زندگیم کسیو بکشم ولی چاره ای نداشتم...
این ماموریتو خودم قبول کرده بود پس باید تا تهش میرفتم،نعره بلندی زدم و هرکسی که به سمتم میومد رو با یه حرکت میکشتم همه جا پر از جسد بود بعضی ها افراد ما و بعضی ها افراد کُلان،چاره ای نبود،توی این مدت همه نیروهامون قوی تر شده بودن،ازونجایی که من تازه خوناشام شده بودم قدرتم چند برابر شده بود فقط میکشتم ،میترسیدم ولی تنها راه نجات بود...
یه نفر به سمتم اومد با لگد به وسط پاش زدم که صورتش مچاله شد،(بدجنسم نه؟ولی حقشه)روی هوا چرخی زدم و با پاشنه پام زدم توی صورتش پرت شد روی زمین و دوتا از دندوناش بیرون پرید سریع شمشیرو توی قلبش فرو کردم و بلند شدم ...
نفر بعدی که به سمتم اومد توی یه حرکت روی زمین پامو چرخوندم که با سر به زمین خورد و دوباره با شمشیرم به قلبش زدم نفرسوم رو هم کشتم که یه نفر از پشت سر محکم گرفتم یه نفر از روبه رو به سمتم اومد با پاهام روی بدنش بالا رفتم و خودمو بالا رسوندم چرخ زدم و با یه حرکت کسی که منو گرفته بود محکم با لگدام پرتش کردم توی بغل نفر روبه روییش و سریع جفتشونو کشتم داشتم بقیه رو میکشتم که یه لحظه سرمو چرخوندم و با یه نفر مواجه شدم که گردن پیرسانو گرفته بود و فشار میداد به سمت پیرسان دویدم یکی خواست جلومو بگیره که پامو روی  سنگ روبه روم گذاشتم پریدم و بعد روی شونه طرف روبه روم گذاشتم و سریع پریدم و خودمو به پیرسان رسوندم اون خوناشامو گرفتم و به یه طرف پرت کردم پیرسان پر از خون بود اون خوناشام خیلی بزرگ و هیکلی بود باهاش درگیر شدم و بعد از چند دقیقه کوبوندمش زمین و بلافاصله کشتمش بیخیالش شدم و سریع بالای سر پیرسان رفتم و سرشو روی پاهام گذاشتم...
اشکام میریخت نباید چیزیش میشد..
+پی...پیرسان ...نه...بگو...بگو حالت خوبه...چشمام به خاطر اشکام تار شده بود....
+پیرسان تو کسی هستی که برام مثل پدرم میمونی،لطفا...لطفا زنده بمون...بیخیال جنگ اطرافم شده بودم ولی متوجه شدم چند نفر اطرافم دارن مراقبت میکنن ازمون.
پیرسان نفس نفس میزد...
آروم دهنشو باز کرد و با کمترین صدای ممکن حرف زد....اشک توی چشماش بود...
:×خوب گوش کن...خوب گوش کن یونگی...باید...باید مراقب جونگکوک باشی...این ...این جنگو پیروز شو...بعد از این حرفش یکم خون بالا اورد و یکم سرفه کرد...
+حرف نزن(صدای گریه)
ما...ما باهم این جنگ رو پیروز میشیم...تو رو خدا...زنده بمون پیرسان....اگه تو چیزیت شه من جواب بقیه رو...هق... چی بدم(گریه)
به آنا فکر کن پیرسان،به دخترت...
×خدا...خداحافظ...
چشماش بسته شد و بدنش شل شد...
با شوک نگاهش کردم فکم شروع کرد به لرزیدن نفسم تنگ شد چند بار به صورتش ضربه زدم...
+پی....پیرسان...پیرسان بلند شو...پیرسااان...(با داد و گریه)
وقتی فهمیدم مرده دیگه چیزی نفهمیدم فقط از ته دل جیغ کشیدم جیغی از ته قلب ناراحتم که توی کل زندگیم نکشیده بودم...شیشه های دو طرف گلخونه که سالم مونده بودن میلرزید و توی یه لحظه همه فروریختن ،صدای خودم صدای جیغمو نمیشنیدم فقط چشامو بسته بودم و جیغ میزدم که یه نفر محکم به سمتی حلم داد چشامو که باز کردم اون فرد روی زمین افتاد...الان...الان چیشده بود...به اطراافم نگاه کردم خیلی ها از گوششون خون میریخت و چند نفر ایساده میلرزیدن و چشماشون بالا رفته بود....اما نیروهای خودمون همه سالم بودن و متعجب بهم نگاه میکردن...(یاد کتابی که چند روز پیش راجب خوناشامای خاص خونده بودم افتادم...بعضی از خوناشاما که تعدادشون خیلی خیلی کمه با قدرتی که دارن میتونن با جیغ زدن یا یسری کار دیگه خوناشامایی که از زهرگروه خونی اونو ندارن از پا بندازن و چشماشون اون لحظه به بنفش تغییر میکنه)
اطرافمو نگاه کردم به جز کُلان و چند نفر دیگه از دشمنمون کسی نمونده بود اخمی کردم،از جام بلند شدم،سوزش چشمامو به وضوح حس میکردم به سمتش حمله کردم و جون بقیه شونو گرفتم طرف کُلان قدم برداشتم میخواستم انتقام پیرسانو بگیرم شمشیر رو بالا بردم و....
حالا دیگه کسی از دشمن نمونده بود...
قطره ای دیگه از اشکم روی صورتم چکید،رومو برگردوندم لبخند کوچیکی زدم و فریاد زدم:
+همه چی تمومه...
افراد باقیمونده خوشحال شدن و همدیگه رو بغل کردن،جنازه های افرادمون رو برداشتیم و به سمت خونه به راه افتادیم تا اونجا دفنشون کنیم...خوشحال از پیروزی و غمگین از مرگ پیرسان بودم...
سعی کردم آروم باشم...
میخواستم زودتر خبر پیروزیو به جونگکوک برسونم،دغدغم گفتن خبر مرگ پیرسان بود،غافل ازینکه قراره چه اتفاق بد دیگه ای بیفته....
هوا تقریبا تاریک شده بود...خسته به قبیله رسیدیم...مرگ پیرسان به اندازه کافی همه مون رو عصبی و ناراحت کرده بود...اون مرد فوق العاده و خاصی بود،هاله دورش قدرتمند و مقتدر بود...دلم میخواست زودتر جونگکوک رو ببینم ، باهاش حرف بزنم ،تو چشماش نگاه کنم و بغلش کنم تا یکم آروم شم،بین بازو ها و آغوش  جونگکوک جایی بود که با وجود کوچیکیش بزرگترین مکان امن برای من بود...وارد پناهگاه که شدیم لبخندی زدم تا به بقیه خبر پیروزی بدیم... چشمامو بستم تا اشک تو چشمام مشخص نشه به صدام انرژی دادم و بلند فریاد زدم تا همه شون بشنون:
+ما پیروز شدییییم...
ولی جوابی نیومد...چشمامو با تعجب باز کردم که
با صحنه روبه روم مغزم برای چند ثانیه هنگ کرد، همه جا بهم ریخته بود و بقیه کسایی که مونده بودن( که همه زن و بچه بودن چون مردهارفته بودن جنگ دیگه😐)یه گوشه کز کرده بودن و زانو هاشونو تو شکمشون جمع و بغل کرده بودن و لرزش خفیفشون از چشمم نموند، به سرعت به سمت نزدیک ترین فرد به خودم رفتم...
+خا....خانوم چیشده...چرا اینجا اینجوریه....چه اتفاقی افتاده؟
با نگرانی نگاهم کرد...
× شما...شما که رفتین ...یه مدت بعدش چندین نفر قوی هیکل و جوون حمله کردن به اینجا....ما بی دفاع بودیم....کسیو نداشتیم و ضعیف بودیم... فکر کردیم کار اون قبیله‌ست و یه نقشه بوده،ولی....اون قبیله نبودن...قبیله کُلان همه روی بازوشون تاتو یه نیزه دوسر  رو دارن تا مشخص باشن ولی اونا تاتو نداشتن....
+چی...؟! پس کی بودن...چیکار داشتن...
کسی هم صدمه دیده؟
×نه ما فکر کردیم میخوان مارو بکشن ولی....هدفشون ما نبودیم...اصلا نمیخواستن کسیو بکشن...
راستش...وقتی حمله کردن کسی نبود...که یهو دیدیم یه پسر جوون که مشخص بود وضعیت جسمیش خوب نیست به سمتشون حمله کرد...
ما همه فکر میکردیم میکشنش ولی فقط دست و پاشو بستن و اونو با خودشون بردن...
+چی؟!
یهو همه چیز از ذهنم گذشت تازه حرف زن رو متوجه شدم ولی....جز اون، پسر جوونی توی قبیله نمونده بود....نکنه...
با وحشت سرمو بلند کردم و
به سرعت به سمت خونه پیرسان دویدم جوری که چند بار سر خوردم و نزدیک بود زمین بخورم....تمام اتاقها رو گشتم ولی اثری ازش نبود‌ که نبود...نفس نفس میزدم،پس حدسم درست از آب دراومد...دنبال جونگکوک بودن ....ولی...چرا؟!
دستمو به دیوار کنارم تکیه دادم ، روی زمین روی زانوهام نشستم، اشکام چکید،امروز طاقت اینهمه فشار و استرس و اضطراب و دردسرو نداشتم،دیگه خسته شده بودم،دلم میخواست فرار کنم برم جایی که هیچکس نباشه...ولی بدون اون لعنتی نمیتونم حتی نفس بکشم...نکنه بلایی سر جونگکوک بیارن،
سریع به مکان قبل برگشتم و از همون زن پرسیدم:
+خانوم....خانوم...
نفس نفس میزدم...
+اونا...هیچ چیز دیگه ای نگفتن؟!
×راستش....نه.






سلام سلام سلاممممم...
ببینین کی اینجاست....
من😂:)
یاااااا...ووت وکامنت یادتون نره تیتیرنینبمب...
دوستون دارم❤️

RED LOVEWhere stories live. Discover now