PART_3

749 202 5
                                    

+چی؟تو...تو چی هستی؟!
جئون ریلکس و آروم دوباره پوزخند زد،به چشمام خیره شد و حرفشو تکرار کرد:
_خوناشام...یه خوناشام بد...خیلی بد...یکی که مناسب نیست پسر کوچولویی مثل تو کنارش باشه....اوکی؟
قلبم برای یک ثانیه متوقف شد قلبم نزد...اصلا حسش نمیکردم.
با ترس گفتم :
+پَ...پس تو....تو یه خون آشامی...؟!
هوفی کرد وگفت:
_ آره صددرصد...چقد تو خنگی،ناامید شدم...اگه نبودم که اسکل داشت ماشین نداشتمو هل میداد،اصن وایسا ببینم تو چرا پشت من میومدی؟
سوالشو نادیده گرفتم نمیدونم چرا توی اون موقعیت یاد بطری افتادم و بلافاصله با ترس پرسیدم:
+ یعنی اون بطری...اون هم آب انار نبود؟!
با چشمای گرد ادامه دادم:
+خون بود؟!
خنده ترسناکی کرد و گفت:
_آره خون بود...
بعد دوباره با خنده ادامه داد:
_راستی مین وقتی میترسی قیافت خیلی کیوت میشه...ولی حیف دیگه قرار نیست این قیافه کیوتتو ببینم....
حالا دیگه بدجور میلرزیدم صددرصد ناامید شده بودم ترس تک تک سلولای بدنمو در بر گرفته بود...
به زور نفس میکشیدم و بدنم یخ زده بود اشکام مثل یه رودخونه جاری شده بود...
جونگکوک سرش رو کج کرد و با صدای بمی زمزمه کرد:
_اوپس...تو نباید میفهمیدی،مجبورم که...
و صورتشو به سمت گردنم برد،حالا دیگه مطمئن شده بودم که میخواد تا قطره آخر خونمو با اون دندونای ترسناک و درازش بیرون بکشه و بخوره...
با التماس دوباره خیره به یقه پیراهنش گفتم:
+ت...تورو خدا ....منو نکش،بذار برم جونگکوک شی...قول میدم که....
توی حرفم پرید و آروم در گوشم گفت:
_متاسفم یونگیااا،تو پسر خوبی بودی... بذار به کارم برسم...زود تموم میشه،ولی اگه بخای هی التماس کنی فقط دردت بیشتر میشه،پس مثل یه پسر خوب سرجات ثابت بمون اوکی؟...
وصورتش رو دوباره نزدیک تر کرد تا گردنمو گاز بگیره؛اینقدر ترسیده بودم که حتی نمیتونستم جیغ بزنم و کمک بخوام... گریه میکردم،التماس میکردم و هق هق میزدم البته ک اینا تقریبا از من بعید بود ولی خب دم مرگ ک نمیشد غرورمو حفظ کنم...
فقط چند ثانیه مونده بود تا مردنم...
چند سانتی مترمونده بود تا دندونای خوناشامیشو داخل گردنم فرو کنه و خونمو بمکه و من...
با صدایی گرفته و بغض گفتم:
+جونگکوکا نه!توروخدا...
برای چند لحظه متوقف شد ولی دوباره با لحن سردی جواب داد:
_باید بکشمت تا مشکلی درست نکنی...این دست من نیست...
قلبم درد گرفته بود،لبامو گاز میگرفتم از استرس شدید،
حالا لبهاش گردنمو لمس کرد...
پس من؟! مین یونگی؟! قراره اینجا... و اینجوری بمیرم؟!ولی من که ....منکه هنوز خیلی جوونم...خدایا کمکم کن...
توی مرز بیهوشی بودم که...
لبش به آرومی روی گردنم قرار گرفت و من هم آماده مردن شده بودم،توی ذهنم سناریوهای غمگینی از مرگم میساختم و تپش قلبمو نادیده میگرفتم،دیگه امیدم رو کاملا از دست داده بودم...
اما تنها شنیدن یک صدا بود که باعث شد زندگیم بهم برگردونده بشه...مطمئنم تا اخر عمرم این صدای این یارو رو به عنوان اولین ناجی مهمم توی ذهنم ثبت میکنم.
+آهای!شما دو نفر.... دارید چیکار میکنید؟
ماشین گشت پلیس بود...
اونقدر خوشحال شدم که واسه یه لحظه تمام درد کمر و شونه هامو فراموش کردم...
یسسسس...
نجات پیدا کردم...
+آهای!با شما دونفرم...
کوک با شنیدن آژیر و صدای نیروهای گشت پلیس با عصبانیت دندوناشو روی هم فشار داد و بعد از برگشتن چهرش به حالت عادی با لبخند سرش رو عقب کشید...
مامورِ گشت پیاده شد و با اخم نسبتمون و دلیل اینجا بودنمون اونم دو نصف شب رو پرسید و بعد ازینکه جوابی نشنید،به من نگاه کرد و متوجه اضطراب من و لباسای جونگکوک شد جفتمونو سوار ماشین کرد...
اخم اون دو پلیس با وجود ترسناکی به حدی برام شادی آور بود که بی اختیار و بلند گفتم :ممنون...
یکی از پلیسا و همکارش  اول با تعجب به من نگاه کردند و با دیدن خوشحالی و لبخند دندون نمام و همچنین اشکای روی صورتم و پاهای بدون کفشم که زخم شده بودن اخمشون باز شد و بلافاصله با اخمی چندبرابر قبل به جئون نگاه کردند ...
خیلی خوب میدونستم که چه فکری میکردن ولی خب هرکی میدید همین فکرو میکرد؛معلومه که فکر می کردن اون یه متجاوزه وگرنه...
آخه کی فکرشو میکرد جئون جونگکوک سرد،همدانشگاهی مرموز من که کراشمم بود،یه خوناشام باشه که میخواد خون منو تا قطره آخر بمکه تا من که مچشو موقع تغذیه گرفته بودم چیزی به کسی نگم..
سناریوی جالبی بود،توی ذهنم ثبت کردم بعدا وقتی از خواب پاشدم داستان این خوابمو بنویسم...البته اگه خواب باشه.

یه ثانیه اون انگشت قشنگتو بزن رو ووت لنتی😐🌈

RED LOVEМесто, где живут истории. Откройте их для себя