PART_14

365 74 22
                                    

×هه...خب شرط اینه که...
مال من شی.
نگاه گیج منو که دید صاف تر وایساد و گلوشو صاف کرد:
×میگم که...ینی...باید با من ازدواج کنی.
گیج و پوکر بهش زل زدم.
+هن؟!-_-
ودف مینهو نامصن؟!من...منظورت چیه که...وایسا ببینم تو میخوای در ازای جون جونگکوک شوهرت یا بهتر بگم زنت شم؟
×اینطور که معلومه آره...بازی برد برد/جئون آزاد میشه،تو خیالت راحت میشه که سالمه،و منم بالاخره صاحبت میشم...
+الان توقع داری من فکر کنم از روی دوست داشتنم همچین کاری کردی؟!
×خب....بهتر از اینه که بمیره ،نیست؟بعدشم من که از اول عاشقت نبودم... تقصیر خودت بود که جذبم کردی...
+هه...دیوونه ای نه؟!این دیگه چجورشه...سسخلی پارک؟!
پوفی کرد و دستشو روی دکمه قرمز گذاشت و گفت:
×تصمیم اینکه این دکمه خوشرنگ رو فشار بدم یا نه با توعه یونگی جونم...
الان باید چیکار میکردم؟نگاهمو بین جونگکوک ومینهو چرخوندم...بحث کل زندگیم بود که ادامش رو...بایه خوناشام روانی و صد البته اسکل بگذرونم،یا با یاد یکی که عاشقش بودم...نه،نمیخام بعدا حسرت اینو بخورم که میتونستم نجاتش بدم ولی اینکارو نکردم...
زیر چشمی جونگکوکو که تمام بدنش زخمی بود نگاه کردم و با صدای ضعیفی گفتم:
+قبوله.
×چی؟بلند تر بگو...
+میگم...قبوله،هرچی تو بگی...فقط بذار اون بره...
با خنده کنارم اومد و گفت:
×آفرین پسر باهوش،عروسیمونو کجا بگیریم حالا؟من دوست دارم روبه روی جئون بگیرم...
گفت و به جونگکوک که از عصبانیت نفس نفس میزد نگاه کرد.
×نظر تو چیه جئون؟!
_دهنتو ببند عوضی آشغال.
×هوم....نه... این لطفو میکنم که روز اخر نبینیش.اینجوری دیگه...نمیتونی پشیمونش کنی.
جونگکوک ناراحت نگام کرد...
_یونگی...یونگ... فقط حرفتو پس بگیر ، ترجیح میدم بمیرم تا اینکه تو ....
+جون تو برام مهمتره.
مینهو با نیشخند رو به ما گفت:
×خب دیگه...لیلی و مجنون تمومش کنین.
بعد گوشه پیراهنمو گرفت و محکم به جلو هلم داد،بیا بریم...تا هفته آینده فقط پیش من میمونی،توی خونه من....
برای بار آخر سرمو برگردوندمو همون‌طور که راه میرفتم گفتم:
+پس چرا ولش نمیکنی؟
×اونو بعد عروسی ول میکنم...
بهم خیره شد و ادامه داد:
×چون ممکنه بعضیا فرار کنن.
زیر لب لعنتی گفتم.
+پس نباید صدمه ببینه...
×اوممم نترس سالم میمونه شکنجشم نمیکنن دیگه...فقط تا وقتی که مال من باشی.
به خونه مینهو رسیدیم،برخلاف جونگکوک که خونشون زیر زمین بود از مینهو مثل قصر به سمت بالا بود...
×خونم قشنگه نه؟!
+نه!خونتم مث وجودت زشته...
×(صدای خنده)
به سمت اتاقی توی بالاترین طبقه بردم و درو باز کرد اتاق نسبتا بزرگی بود با دکور عجیب و غریبی با رنگ خاکستری و قهوه ای و یه پنجره کوچیک با نرده (چینگده مزخرف،خاکستری و قهوه ای تو یه جایی که دیواراش آهنیه و یه پنجره کوشولو با حصار اونم طبقه آخر... افتضاحه)یه زندان بود.
محکم به جلو هلم داد که روی زمین پرت شدم...
+عاااای
×اوه‌دردت‌اومد؟شرمنده(خنده)...
من دیگه میرم،زود برمیگردم عشقم!
بای بای.
رفت و درو محکم بهم کوبید بعدم درو که اهنی بود قفل کرد(از اونجایی یونگی خوناشام شده اتاقی که مینهو بهش داده جوریع که نتونه فرار کنه)
گوشه ای کز کردم و شروع کردم طبق معمول چون کار دیگه ای ازم بر نمیومد شروع کردم به اشک ریختن بخاطر اینهمه اتفاقی که برام افتاده بود و مقصر هم فقط خود فضولم بودم
بالاخره این یک هفته که دوست نداشتم بگذره  تموم شد...
شب رو با گریه سپری کردم،تو همین یک هفته هم حسابی لاغر شده بودم ولی خب... فقط اسم کوک بود که توی ذهنم اکو میشد و باعث میشد بلایی سر خودم نیارم.

/اول فیک یادتونه؟/

(همه جا غرق در تاریکی و سکوت بود،مثل همیشه.هوای بیرون از همیشه ابری تر بود...امروز روزیه که...)
امروز روزیه که باید با اون مینهوی لعنتی ازدواج کنم،کاش اونروز اول واقعا کوک منو کشته بود...
قفل در اتاقم باز شد و یه زن پیر وارد اتاق شد...
گیج نگاهش کردم.
+تو کی هستی؟
÷من آرایشگرتم،کارمو انجام میدم و میرم پسرجان...
با ناراحتی سرمو پایین انداختم ارایش ملایم و قشنگی روی صورتم انجام داد...
÷ماشالا ماشالا، عین پنجه آفتاب میمونی پسرم،خوش بحال شوهرت -_-
در جوابش فقط لبخند غمگینی زدم....باید به جای مینهو،جونگکوکی خودم میبود تا منم شاد باشم...کت و شلوار سفیدم که رگه های چی از  طلایی داشت رو پوشیدم...کاملا شبیه پرنسا شده بودم...هه...چه فایده وقتی قراره دست دشمنم بیوفتم؟!
بالاخره زمانش رسید و پایین رفتم جلوی اشک چشممو گرفتم و جلو رفتم،مراسم فقط با حضور خودمون بود اونم طبقه پایین،اطراف قشنگ شده بود ولی برای من دلگیر بود،دلم میخواست برای یبارم که شده برای آخرین بار جونگکوکمو ببینم...
زمان عقد فرا رسید،مینهو با خنده به سمتم قدم برمیداشت... بدنم میلرزید،بالاخره نزدیکم رسید،دهنشو کنار گوشم بردو زمزمه کرد:
×اینقد غمگین نگام نکن وگرنه نظرم عوض میشه...میدونی که اون هنوز زندانی منه...(خنده شیطانی از روی ذوق «یوهاهاها»)
از روی اجبار لبخند زورکی زدم،دستمو گرفت و اروم به سمت عاقد(اسمشون چی بود تو خارج) حرکت کردیم،قدمامو خیلی آروم برمیداشتم،دلم میخواست حتی اگه شده یه لحظه دیرتر مال اون شم...
به عاقد رسیدیم اول باید سوگندنامه رو میخوندیم پس روبه روی هم ایستادیم....
عاقد شروع کرد به خوندن سوگند نامه و من هیچی نمیفهمیدم،فقط صدای گنگی ازش میشنیدم...
با ضربه آروم مینهو به خودم اومدم.
+ها؟چی؟چیشده؟
دندوناشو روی هم فشرد و گفت:
×نوبت توعه/:
+عا آها.
این پا و اون پا کردم و رو به عاقد ازش خواستم بگه که چی بگم...
÷خب...لطفا بگید،قسم میخورم در شادی و غم در کنار تو باشم و تنهایت نگذارم...
به مینهو نگاه کردم و دهنمو باز کردم:
+قسم...
با نیزه ای که از بین صورتامون رد شد و به دیوار خورد جیغ بلندی زدم و مینهو چند قدم عقب پرید بعد باسرعت دوتایی به سمتی که نیزه از اونجا پرت شده بود نگاه کردیم...


عرررر ووت و کامنت میخواااام...دفینغزننبغب
پارت بعدی آخریه،اسمات بذارم؟!
🏃🏻‍♀️

RED LOVEWhere stories live. Discover now