قسمت دوم: "پسر بد سینما"
.
.
.
.دستی به صورتش کشید و با کلافگیای که چاشنی عصبانیت داشت کتابش رو بست و محکم به طرف دیگهی میز پرتش کرد. کمبود خواب داشت و در همین حین اسید معدهاش مدام بالا میومد و اعصابش رو بیشتر تحریک میکرد. نگاهی به ساعت انداخت و آهی با دیدن عقربه هایی که سه صبح رو نشون میدادن کشید.
برای شام سر میز نرفته بود و حالا با قدم های آروم سعی داشت از راهرویی که اتاق هاشون رو از نشیمن جدا میکرد رد بشه بدون اینکه والدینش رو از خواب بیدار کنه. بالاخره به آشپزخونه رسید و در یخچال رو بیصدا باز کرد. نوری که از یخچال ساطع میشد کمی چشمش رو توی اون تاریکی اذیت کرد بخاطر همین سریع نون تست رو بیرون اورد و توی کابینت ها دنبال ظرف نوتلایی گشت که قبلاً بین وسایل ها جاساز کرده بود.
مثل پلیس های شیفت شبی که تک و تنها دارن شبشون رو میگذرونن، روی صندلی پایه بلندی که کنار اپن قرار داشت نشسته بود و بیصدا و با مظلومیت تست آغشته به نوتلاش رو گاز میزد. بعد از اینکه کامل سیر شد، یک لیوان آب رو روی اپن قرار داد تا بعد از زدن مسواک و خالی کردن مثانهاش اون رو به اتاقش ببره.
متاسفانه اتاق تهیونگ مستر نبود و شب ها ناچاراً باید توی پذیرایی و نشیمن مثل یک روح سرگردان حرکت میکرد تا آت و آشغال بخوره و بعد دفعشون کنه. بعد از اینکه کارش تموم شد با یک لیوان آب خودش رو توی اتاق پرت کرد و در رو بیصدا بست تا مبادا صدای کلیک در بقیه رو بیدار کنه.
حالا تقریباً نیم ساعت گذشته بود و باید هر چه سریعتر میخوابید و چون مدرسه حدود چهار ساعت دیگه انتظارش رو میکشید و میدونست نیازه که قبل از رفتن یک دوش درست و حسابی بگیره. خوابیدن با موهای چرب و کثیفش براش به شدت آزاردهنده بود اما در نهایت خستگی کمکم داشت بهش غلبه میکرد.
لحافش رو تا زیر چونهاش بالا کشید و بالشت تو پر و نرمش رو در آغوش گرفت. خیلی ناگهانی به سرش زد نگاهی به گوشیش بیاندازه فقط جهت اینکه شاید پیامی براش اومده باشه اما به محض روشن کردن تلفنش و ندیدن هیچگونه پیامی با حالی گرفته شده دوباره سرش رو روی بالشت گذاشت و چشم هاش رو بست.
***
یک کلاه بینی روی سرش بود و کلاه هودیاش رو هم تا جایی که ابروهاش رو بپوشونه، پایین انداخت. ترس از اینکه بخاطر دوش صبحگاهیش سرما بخوره باعث شده بود تهیونگ ده لایه لباس رنگارنگ بپوشه و تشریفش رو ببره مدرسه. کمخوابی توی چهرهاش مشهود بود ولی میشد گفت دو تا نسکافهای که اول صبح بزور توی حلقش ریخته بود داشتن تاثیر خودشون رو میگذاشتن و کمی سرحالش میکردن.
با قدم های خسته و کشان کشان خودش رو به درب ورودی مدرسه رسوند و بیتوجه به اکیپ هایی که پچپچ میکردن یا بلند بلند در حال بحث کردن و خندیدن بودن، سمت سالن اصلی رفت و خودش رو با هزار جور بدبختی _بدبختی: پله های مدرسه که بیشتر شبیه سخره های هیمالیا بودن_ به کلاسش رسوند. سعی کرد به یاد بیاره دقیقا کجا مینشسته تا اینکه صدای نسبتاً بمی در فاصلهی کمی به گوشش رسید و از جا پروندنش.
YOU ARE READING
E-Boy VS Good Boy | VKOOK
Fanfiction「 ایبوی در مقابل پسر خوب 」 • ژانر: درام، عاشقانه، مدرسهای، محدودیت سنی . . کودکی، خردسالی جزئی از مهمترین دوران زندگی ما انسانها به حساب میاد. ما یاد میگیریم و با هر زمین خوردنی دوباره بلند میشیم و تجربه کسب میکنیم. ما به دنیا اومدیم تا یاد ب...