قسمت هشتم: "بین خودمون بمونه"
.
.
.
.به آرومی درب ورودی رو پشت سرش بست و به مادر خستهاش که بالاخره مشتری دوم و آقای پارک رو بدرقه کرده بود نگاه کرد. تکیهاش رو بعد از چند لحظه از دیوار گرفت و با قدمهایی که روی زمین کشیده میشدن سمت اتاقش رفت. باران پاییزی و تا حدودی زمستانی و سوزناک دوباره شروع به بارش کرده بود و چالههای خیس باقیمانده از بعد از ظهر رو پر تر از قبل میکرد.
کاپشنش رو دراورد و به صندلی چرخدارش آویزون کرد. درد غیرقابل تحملی توی سرش جا گرفته بود و شقیقههاش نبض میزدن. نمیدونست دلیل سنگینی پلکهاش چی میتونه باشه ولی ازش استقبال میکرد. شاید فقط ناخودآگاهش هم از فکر و خیال خسته شده بود و میخواست خاموش بشه.
بعد از اینکه لباسهاش رو عوض کرد فقط دیوارکوب کوچکی که بالای میز تحریرش قرار داشت رو روشن گذاشت و اجازه داد چراغ روشن کوچه سایهی قطرههای باران رو روی کف اتاقش نقاشی کنن. با آرامش روی تختش دراز کشید و چشمهاش رو بست. به صدای برخورد آب به شیشه گوش داد و کمکم تمرکز کردن روی دم و بازدمهاش باعث شد حسابی خوابآلود بشه با اینحال هنوز شام هم نخورده بود و احساس گرسنگیای نمیکرد.
دلش میخواست تا صبح بخوابه و بیتوجه به درس و مدرسه و هزاران درگیری فکری دیگه، توی یک دشت بی سر و ته آهنگ گوش بده و غروب آفتاب رو تماشا کنه در حالی که نسیم خنکی به صورتش میخوره و چمنهای زیرپاش بخاطر باران بهاریای که بعدش آفتاب تندی میتابه خیس و نمدار هستن و به شلوارش گند میزنن.
لبخندی روی لبهاش با تصور رفتن به همچین جایی رو لبهاش شکل گرفت اما باز شدن ناگهانی درب اتاق و روشن شدن همهی لامپها باعث شد حسابی ضد حال بخوره و بیخیال هر چی درخت موز و پوست موزه بشه. با کلافگی و چشمهای خمار روی تخت نشست و به لبخند بسیار مشکوک و عجیب و غریب جیهه نگاه کرد.
- چه وقت خوابه؟
زن با انرژی و تن صدای بلندی فریاد زد و تهیونگ از خداوند تقاضا کرد تا همین الان یک تیر توی مغزش خالی بشه. دوباره خودش رو روی تشک کوبید و به سقف خیره شد.
- ذهنم درگیر بود و سعی داشتم آرومش کنم.
با تن صدای بمی که بخاطر خستگی بود جواب داد. جیهه روی تخت کنار تهیونگ نشست و چشمهاش رو برای پسرش ریز کرد. تهیونگ سرش رو کمی گردوند و با تردید به مادرش نگاه کرد و آب گلوش رو قورت داد. چه غلطی کرده بود که حالا جیهه اینجوری نگاهش میکرد؟ چیز دیگهای جز پیچوندن کلاس فوقبرنامه فیزیک به ذهن تهیونگ نمیرسید.
- برام حرف بزن. از اون دختره که ذهنتو درگیر کرده و مطمئنم صدای اوپا اوپا کردنهاش الان تو گوشت میپیچه.
YOU ARE READING
E-Boy VS Good Boy | VKOOK
Fanfiction「 ایبوی در مقابل پسر خوب 」 • ژانر: درام، عاشقانه، مدرسهای، محدودیت سنی . . کودکی، خردسالی جزئی از مهمترین دوران زندگی ما انسانها به حساب میاد. ما یاد میگیریم و با هر زمین خوردنی دوباره بلند میشیم و تجربه کسب میکنیم. ما به دنیا اومدیم تا یاد ب...