پارت ۱۵

1K 206 309
                                    

____عاشقتم____

با تردید قدمی به جلو برداشت و لب زد:
ما.. مادر ؟!

و مادر با نگاهی خشمگین جلو رفت، دستشو بالا برد و سیلی محکمی به صورتش زد!

و جان که اصلا منتظر همچین اتفاقی نبود، با همین ضربه و با قدمهایی نامتعادل عقب عقب رفت و روی زمین افتاد!

مادر با حرص نگاهی به صورت مات و مبهوتش کرد و از بین دندونای بهم فشرده اش غرید:
تا کی میخوای زندگیمو به گند بکشی؟!

و با دیدن چشمای متعجب و شوکه ی جان، سرشو چرخوند، نفسشو با حرص بیرون داد و دیوانه وار به طرف تابلوی بزرگی که روی چارپایه بود رفت ،با یه حرکت تابلو رو پایین کشید و به زمین کوبید و دربرابر فریاد اعتراض جان ، به طرفش چرخید و داد زد:
خفه شووو!
خفه شووووو !
اگه هنوزم میخوای که زیر سقف این خونه بمونی و اینجا نفس بکشی ، فقط خفه شو !


و دوباره به طرفش رفت ، روی صورتش خم شد و با حرص غرید:
حق نداری توی کارای من دخالت کنی ، حق نداری خواهرتو تحریک کنی !
اگه یه بار دیگه ...
فقط یه بار دیگه تحریکش کنی که توی روی من وایسته و باهام مخالفت کنه، از این خونه میندازمت بیرون ...
میفهمییی؟!

اسمتو از شجره نامه ی خانوادگی خط میزنم و برای همیشه فراموشت میکنم!

جان باورش نمیشد که چی میشنوه!



مادر بعد از مدتها پاشو توی حریم خصوصیش گذاشته بود ، اما نه برای دیدنش، نه برای درآغوش کشیدنش!
اومده بود تا تهدیدش کنه...
و اون سیلی ...
این حرفا و اون نگاه دریده و بیرحمانه ی مادر، آخرین ذره های امید رو  در وجود جان نابود کرد!

مادر بعد از گفتن این حرفا چرخید و با قدمایی محکم به طرف در رفت و قبل از اینکه از اونجا بیرون بزنه، با لحنی سرد ادامه داد:
بیشتر از این منو از خودت متنفر نکن شیائو جان !

و از در بیرون زد !

رفت و ندید قلبی رو که با آخرین حرفای زهردارش از تپش ایستاد!
رفت و ندید نفسی رو که تنگ شد و بالا نیومد !

و جان در تاریکی و سکوت وحشتناکی که ناگهان اطرافشو دربرگرفت ، در خلائی بی پایان فرو رفت ...

نمیدونست چند دقیقه گذشت ،اما همچنان روی زمین ولو شده و با چشمایی سرد و بیروح به تابلوی نیمه کاره ای که نابود شده نگاه میکرد!

و به حرفایی که مثل ریسمانی سخت و نفسگیر هر لحظه بیشتر و بیشتر دور گلوشو فشار میداد و روحشو از تنش جدا میکرد ،فکر میکرد!
اونقدر شوکه شده بود که حتی نمیتونست گریه کنه ...‌

و درست در همین دقایقی که بی پایان بنظر میرسید ، گوشیش به صدا دراومد ...
صدای زنگی که باعث شد، یهو به خودش بیاد و نفسشو با آهی دردناک بیرون بده !

Forbidden loveWhere stories live. Discover now