پارت ۲۲

755 187 263
                                    


____ لو رفتیم ____

اون روز بحث ما به جایی نرسید و پدربزرگ منو بعد از ترخیص از بیمارستان به آپارتمانم برگردوند و از اونجایی که هنوزم یکی دو تا از امتحانات پایان ترمم باقی مونده بود و با توجه به وضعیت روحی نامناسبی که داشتم، ترجیح داد تا در طی این چند روز کنارم بمونه و مراقبم باشه!
 

 
 
و  من در طی این مدت به هر شکلی که بود خودمو جمع و جور کردم و امتحانات باقیمونده رو گذروندم !
هر چند با وجود آشفتگی روحی مجددی که گرفتارش شده بودم امتحاناتمو با نمرات خیلی خوبی پاس نکرده بودم، اما به هر حال اون ترم  هم گذشت و هر دو به لویانگ برگشتیم !
 

 
 

پدر بزرگ که در طی این مدت سکوت کرده بود، همون شب و بعد از برگشت به لویانگ منو به اتاق کارش برد، دفتر خاطرات مادرمو از توی گاوصندوقش بیرون کشید و بهم گفت:
این دفتر خاطرات مادرته...
همه ی ماجرا رو یادداشت کرده و در لحظات آخر اونو به من سپرده تا دست کسی بهش نرسه!
 
 
میدونم که ممکنه من اشتباه کرده باشم، اما این تنها کاری بود که در اون لحظه میتونستم برای دختر عزیزم بکنم ...
 
 
و حالا حق انتخابو به خودت میدم، اول این دفترو بخون و بعد تصمیم بگیر که میخوای چیکار کنی و اینو بدون که هر تصمیمی بگیری من باهاتم و حمایتت میکنم‌!
 
 
 

 
 
چند روزی طول کشید تا تمام نوشته های اون دفترو خوندم، خاطرات دردناکی که منو بینهایت خشمگین و غمگین میکردند و در طی این مدت وضعیت روحی منم روز به روز بدتر از قبل میشد ، کابوسهای
دوباره ای که از اون  تصادف وحشتناک نشات میگرفتند ، ناله ها و تقلاهای مداوم شبانه و  شب بیداریهای مداومی که باعث ناراحتی و نگرانی پدربزرگ و مادر بزرگم شده بود!
 
 

و بخش دردناک ماجرا این بود که منم بعد از خوندن دفتر خاطرات مادرم و بعد از شنیدن حرفای پدربزرگم بناچار سکوت کردم!
 
 
 
 
 
 
با گفتن این حرف آه کشید و به انگشتای بلند جان که لابلای انگشتاش فشرده میشد نگاه کرد و با لبخندی غمگین ادامه داد:
نمیدونستم انتخابم درسته یا نه ؟!
اما میدونستم که افشای این مطالب دیگه نمیتونه کمکی به زندگی نابود شده ی من بکنه و حالا که پدر و مادرمو از دست داده بودم ، لزومی نمیدیدم که با افشای اون حقایق تلخ، زندگی خاله شیان رو هم نابود کنم!
 
 
 
 
بویژه اینکه خاله شیان در تمام این مدت نسبت به من خیلی مهربون و دلسوز بود و من دلم نمیخواست زندگی اونم مثل من نابود بشه!
 
 
 
 
و در نهایت تصمیم گرفتم منم مثل پدربزرگ سکوت کنم و چیزی در این مورد به خاله شیان یا مادربزرگم نگم!
 
 
 
 
 
اما قبول این مسئله به این معنی نبود که خودمم بتونم به همین راحتی با این وضعیت جدید کنار بیام، حالا که همه چیو فهمیده بودم و اون تصادف وحشتناکو بیاد آورده بودم، از نظر روحی دوباره بهم ریخته بودم و کابوسای شبانه گاه و بیگاهم باعث نگرانی مجدد بقیه شده بود!
 

Forbidden loveWhere stories live. Discover now